راه غیرت..... یا صراط المستقیم مرجعیت

 

 

 

شعری از مرجع غیور و نستوه شیعه ، آيت‌الله  العظمی وحيد خراساني (ادام الله ظله الوارف) در بیان خصائص ام الائمه النجبا، حضرت صدیقه شهیده مظلومه راضیه مرضیه ، مولاتنا و سیدتنا فاطـــــمه الزهـــــــرا(علیها سلام الله):

 

اى بلند اختر كه ناموس خداى اكبرى

عقلِ كل را دخترى و علمِ كل را همسرى

زينت عرش خدا پرورده دامان توست

يازده خورشيد چرخ معرفت را مادرى

آن كه بُد منت وجودش بر تمام ما سوى

گشت ممنون عطاى حق كه دادش كوثرى

تاج فرق عالم و آدم بود ختم رسل

بر سر آن سرور كون و مكان تو افسرى

از گلستان تو يك گُل خامس آل عباست

اى كه در آغوش خود خون خدا مى‌پرورى

مقتداى حضرت عيسى بود فرزند تو

آن چه در وصف تو گويم باز از آن برترى

در قيامت اولين و آخرين سرها به زير

تا تو با جاه و جلال حق، زمحشر بگذرى

بر بساط قرب بگذارد قدم چون مصطفى

تو بر او هستى مقدم ، گرچه او را دخترى

كهنه پيراهن چو بر سر افكنى در روز حشر

غرقه در خون خدا برپا نمايى محشرى

با چه ذنبى كشته شد مؤوده آل رسول

بود آيا اينچنين، أجرِ چنان پيغمبرى

قدر تو مجهول و مخفى قبر تو تا روز حشر

جز خدا در حق تو كس را نشايد داورى

* * *
شمع جمع آل طه بضعه خير الورى

دختر شمس الضحا و همسر بدر الدّجى

آفتاب برج عصمت گوهر درج شرف

ليلة القدر وجود و سرّ و ناموس خدا

آن كه بنشاندش به جاى خود امام الانبياء

وان كه بُد آمينِ او شرط دعاى مصطفى

مبدأ جسمش بُد از اثمار اشجار بهشت

منتهاى روح پاك او حريم كبريا

ز آدم و عيسى نبودش كفو و مانندى به دهر

شد در اوصاف كمال او هم تراز مرتضى

در مديحش عقل شد حيران و سرگردان چو ديد

هست مدّاحش خدا، وصف مقامش هل أتى

پا ورم كرد از نماز و دست و بازو از جهاد

سينه او شد سپر در راه حق روز بلا

رفت از دار فنا بشكسته دل آزرده تن

آن كه بُد آزردنش ايذاء ختم الانبياء

گفت حيدر در غروب آفتاب عمر او

تار شد دنيا و روشن شد به تو دار بقاء

* * *
دختر خير الورى و همسر فخر بشر

علم مخزون، غيب مكنون در ضميرش مستتَر

ليلة القدر، نزول كل قرآن مبين

مطلع الفجر ظهور منجى دنيا و دين

آسمان يازده خورشيد تابان وجود

روشن از نور جمالش عالم غيب و شهود

شمع جمع اهل بيت و نور چشم مصطفى

مهجه قلبى كه آن دل بود قلب ماسوى

آيه تطهير وصف عصمت كبراى او

هل أتى تفسيرى از دنيا و از عقباى او

تا قيامت شد به او روشن چراغ عقل و دين

منتشر از او به دنيا نسل خير المرسلين

اندر آن روزى كه وا نفسا بگويند انبيا

شيعتى گويان بيايد او به درگاه خدا

مصحف او لوح محفوظ قضاء است و قدر

در حديث لوحِ او برنامه اثنى عشر

علم ما كان و يكون ثبت است اندر دفترش

نى سلونى گفته در عالم كسى جز همسرش

اوست مشكاة دو مصباحى كه شد عرش برين

زينت از آن دو، چراغ راه رب العالمين

ميوه باغ وجودش حلم و جود مجتبى است

حاصل آن عمر كوتاهش شهيد كربلا است

زينب آن اسطوره صبر و شجاعت دخترش

گوى سبقت برده در اسلام و ايمان مادرش

دامنش جان جهان و يك جهان جان پروريد

وه چه جانى كه خداوند جهان او را خريد

خون بهاى خون او شد ذات قدّوس خدا

گشت كشتى نجات خلق و مصباح الهدى

منقطع شد وحى بعد از رحلت خير الأنام

ليك جبريل امين بنمود در كويش مقام

بود امين وحى دائم در صعود و در نزول

تا گذارد مرحمى بر قلب مجروح بتول

دل شكسته بود و از هجر پدر بيمار بود

پشت و پهلو هم شكسته از در و ديوار بود

تسليت مى‌داد او را ذات پاك ذو الجلال

تا بكاهد زان غم و آن رنج و آن درد و ملال

عطر و بوى و رنگ و روى و خُلق و خَلق عقل كل

ساطع و لامع بُد از آن بضعه ختم رسل

زين سبب روح القدس شد در حريم او مقيم

تا در آن آئينه بيند صاحب خُلق عظيم

زين قفس چون مرغ روحش رو به رضوان پر كشيد

رفت جبريل امين و از مدينه دل بريد

مرتضى آن قطب عالم لنگر دنيا و دين

عرش علم و روح ايمان و اميرالمؤمنين

آنكه در تسليم و صبرش عقل شد مبهوت و مات

كرد در فقدان اين همسر تمناى ممات

بود زهرا ركن آن ركن زمين و آسمان

رفت و ويران شد سر و سامان آن شاه جهان

* * *
صورتى كو خَلق و خُلق عقل كل را مى‌نمود

گشت پنهان نيمه شب در خاك غم، امّا كبود

ماهتاب آسمان عصمت و عفّت گرفت

كس نداند جز على آخر چه بگذشت و چه بود

* * *
ديده عالم نديده زهره‌اى مانند زهرا

دخترى مادر نزاده كو شود اُمّ ابيها

شد خدا راضى به آنچه فاطمه راضى به آن شد

متفق شد در رضا و در غضب با حق تعالى

چاه حیرت....یا مردابی بنام مولویت!!!!

توزیع مشکوک مصاحبه تفرقه‌انگیز مولوی عبدالحمید

در پی صدور مجوز سه نشریه برای دانشجویان نشانه دار منتسب به جریان سبز در دانشگاه سیستان و یلوچستان و در آستانه سالگرد شهادت حضرت زهرا(س) و سالروز اغتشاشات بعد از حادثه انفجار تروریستی مسجد علی ابن ابی طالب در زاهدان یکی از این نشریه های سبز طی یک مصاحیه با مولوی عبدالحمید به تحریک احساسات مذهبی پرداخت.به گزارش زاهدان پرس، در این مصاحبه طی یک حرکت مشکوک و با وجود حساسیت های مذهبی در استان سیستان و بلوچستان مشخصا به شهادت حضرت زهرا(س) اشاره شده و تلاش شده اعتقاد به شهادت آن حضرت را خلاف وحدت نشان دهد. این در حالیست که مولوی عبدالحمید در این مصاحبه گفته است :ما اعتقاد به رحلت حضرت زهرا داریم نه شهادت و این از اشتباهات اصلاح طلبان بود که به پیشنهاد برخی از مراجع آن را به مجلس بردند و شهادت را تصویب کردند. مولوی عبدالحمید در ادامه افزوده؛این خشت اختلافی بود که گذاشته شد و جمهوری اسلامی که در دنیای مدعی وحدت بود و مقام رهبری (!) ایران اسلامی را به عنوان ام القرای جامعه اسلامی عنوان می فرمودند و مجمع التقریب مذاهب در ایران دایر شد این مصویه همخوانی نداشت. درادامه مولوی عبدالحمید بی آنکه بگویید منظورش از افراطیون مشخصا چه کسانی هست افزوده :چرا که بعد عناصر تندرو به دنبال این اشتباه رفتند چه کسانی با حضرت زهرا برخورد کرده و او را شهید کرده اند و این نقصان بزرگی برای جهان اسلام اعم از شیعه و سنی بود که نیاز به وحدت داشتند و این مصویه از مصوبه های است که شاید در ان دوراندیشی صورت نگرفته بود. وی در ادامه در ادعای عجیب مدعی شد: در جهان تشییع برخی از شخصبت های بزرگ علمی اعم از حوزوی و دانشگاهی این را شهادت حضرت زهرا (س) - قبول ندارند . البته مولوی عبدالحمید در حالی سعی کرده در این مصاحبه دوپهلو سخن بگوید که در همین مصاحبه همچنین تصریح کرده است : حضرت فاطمه (س) شخصیتی هستند که همه مسلمانان جهان ایشان را جزو مقدسات خود می دانند و محبت خاندان زهرا (س) و حضرت علی در قلب تک تک مسلمانان جای دارد و اهل سنت همه به حضرت علی و خاندان او عشق می ورزند و این بخش اتحادی مسلمانان است. گرچه فعالین د انشجویی معتقدند در آستانه سالگرد انتخاب دهمین دوره ریاست جمهوری دادن مجوز سه نشریه برای سه تن از فعالین ستاد فتنه سبز در دانشگاه سیستان و بلوچستان بسیار مشکوک و برای زنده کردن جریان مرده سبز در این دانشگاه محوری شرق کشور می باشد اما با توجه به اغتشاشات سال قبل در ایام دهه فاطمیه در زاهدان ناظرین سیاسی معتقدند این موضوع فراتر از دانشگاه برنامه ریزی و طراحی شده است. درحالی این مصاحبه مشکوک که گفته می شود از چند ماه قبل گرفته و آماده شده به صورت گسترده در دانشگاه سیستان و بلوچستان توزیع شده است که پیش از این منابع امنیتی از طراحی وهابیون برای ایجاد اعتشاش در ایام فاطمیه در زاهدان هشدار داده بودند. در همین حال سایت های وهابی منطقه که از دلارهای نفتی عربستان سعودی تغذیه می شوند از چندی قبل تبلیغات گسترده ای را برای ایجاد تفرقه در ایام فاطمیه در استان سیستان و بلوچستان تدارک دیده اند. فعالین سیاسی معتقدند برخی از خواص اهل سنت در سیستان و بلوچستان به تدریج در این سالها تحت تاثیر تفکرات وهابیت در خارج از مرزهای ایران قرار گرفته اند. این در حالیست که به اعتقاد کارشناسان امور دینی وحدت حقیقی به معنایی گذشتن از اعتقادات خویش نیست بلکه باید به فکر تقویت امور مشترک میان مذاهب بود. گفتنی است در اغتشاشات ایام دهه فاطمیه در زاهدان در سال گذشته آشویگران فاطمیه 5 تن از کارمندان یک صندوق قرض الحسنه را که در میان آنان یک زن نیز به چشم می خورد، زنده زنده و بدون گناه در آتش سوزاندند.

مصیبت می بارد

 

 

نگـــاه کــن کــه بـبـیـنـی چگـــونه مــی‌بارد

مـصـیـبــت از در و دیــوار خـــانــه اربــاب

 

 

 

 

شعری از رحمان نوازنی

 

بی مادری

آگه نبودم  از «غم  بی مادری» .... ولی

مرگت پیام داد که«بی مادری»   بلاست!

مچلس ترحیم

 

 

 

 

کل من علیها فان ویبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام

مجلس  ترحیم

بمناسبت سومین روز شهادت شاهبانوی آفرینش،چشم وچراغ بینش

،حضرت صدیقه طاهره،انسیه الحورا،فاطمه الزهرا(علیهاسلام)

 

 

 

باسخنرانی  خطیب توانا استاد:

دکتـر نمازی

 

 

و مداحی  ذاکران آل الله:

 

حـاج حسن خلج      -   حـاج موسی علی نژاد   -  حاج امیر احمدی

حاج میرناصرحسینی-حـاج اسلام قهـرمانی-حاج اصغرمقدم

 

 

 

زمان و مکان:

شب جمعه30/2/89         ساعت 21

ابتدای خیابان قلعه مرغی -کوچه شهید معین توکلی - بیت ام البنین (علیها سلام)

 

 

هیئت  روضه الحسین(علیه السلام)                 هیئت   حسن جان(علیه السلام)

 

 

 

نظر رهبر انقلاب درباره تاریخ شهادت حضرت زهرا علیها سلام

یازهرا

 

 

 

یکی از وعاظ مشهور تهران درباره فاطمیه و زمان عزاداری برای حضرت زهرا به بیان خاطره و نقل قولی از رهبر معظم انقلاب پرداخت و گفت:

 

 

 

 

 یادم می آید یک روز در محضر رهبر عالی قدر انقلاب بودم یکی از آقایان سوال کرد:

"درباره شهادت حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بالاخره 75 روز بعد از رحلت صحیح است یا  95  روز ؟"

رهبر حکیم و غیرتمند و محبوب ، پاسخ واقعا باشکوهی  دادند و فرمودند:

 

"       برای شما چه فرقی می کند کدامیک صحیح باشد!!!

 خداوند خواست که مردم بیشتر به یادمادرما  فاطمه شهیده،باشند!!!       و

خداوند خواست تا مردم بیشتر برای مادرما  فاطمه عزاداری و بیان فضائل ایشان را بکنند!!!   ." 

 

 


وی در ادامه افزود:

دقیقا همین نکته ای که حضرت آقا فرمودندمدنظر است.

ایام فاطمیه نسبتا طولانی است به جهت این که فضائل حضرت زهرا(س) هم بی حد و حصر و بی اندازه است.

فاطمه زهرا(س) ریشه، اصل و اساس ولایت و عصمت و حقیقت امامت است.

هر قدر فضائل ایشان گفته شود اولا تمام شدنی نیست و ثانیا برکات بسیاری بر بیان فضائل فاطمی آمده است به عنوان نمونه بیان فضائل فاطمه(س) نفاق را از انسان می زداید، ایمان انسان را زیاد می کند، موجب بصیرت عمیق انسان نسبت به حوادث و وقایع تاریخی می شود، انسان را با حقایق و بطن این عالم آشنا می کند، انسان را پیش خدا و حضرات معصومین(ع) خصوصا حضرت بقیة الله(عج) محبوب می نماید و زمینه کسب تقوا و فضیلت را در انسان مضاعف می کند و بسیاری از فضایل دیگر.

لذا جامعه شیعی ما به ذکر فضائل فاطمی بسیار نیازمند است و بحمد الله فرصت خوبی هم در ایام فاطمیه فراهم شده که توسط هیئتی ها، متدینین، نمازگزاران و مسجدی ها در مراسم هایی مختلف این فضائل گفته شود.
وی ادامه داد:

ایام فاطمیه هم نزد شیعیان و ارادتمندان خاندان حضرت محمد(ص) ایام معین و کاملا علنی است.

اما برای شهادت حضرت صدیقه فاطمه(س) 4 نقل وجود دارد اول اینکه برخی معتقدند خانم(س) 40 روز بعد از رحلت حضرت پیامبر(ص) به شهادت رسیده اند بعضی ها گفته اند 60 روز، بعضی ها 75 و بعضی ها دیگر 95 روز.

اما برای این که روز عظیم شهادت بی بی از دستمان نرود فصلی را به عنوان ایام فاطمیه قرار داده ایم که در مشخص ترین ایام 10 روز قبل از شهادت 75 تا 10 روز بعد از شهادت 95 در نظر گرفته شده است.

یعنی در طول سال حداقل 40 روز برای بیان فضائل فاطمی قرار گرفته شده است...

خاطراتی از آیت الله بها’الدینی رحمت الله علیه

بسم الله النور

بسم الله النور النور

 

 

1 – روزی یکی از شاگردانش منزل حقیر آمد، پرسیدم از آقا چه خبر (حال آیت الله بهاالدینی را جویا شدم) . گفت الان در خدمت ایشان بودم، فرمود ، از زمان فوت مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تا به حال سه نفر شفاها از وجود مقدس امام زمان (عج) اذن تصرف در سهم مبارک آن حضرت را گرفتند و یکی از آن سه نفر من (یعنی آیت الله بهاالدینی) بودم. حقیر (مبشر) می گوید اگر حافظه خیانت نکند چنانچه به یاد دارم اولین کسی که بعد از مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی اذن تصرف شفاهی از امام زمان گرفت، مرحوم آیت الله سید عبد الهادی شیرازی بود و نفر سوم آیت الله بهاالدینی و نامی از نفر دوم برده نشده است. این مطلب نشانگر آن است که مرحوم آیت الله بهاالدینی با وجود مقدس امام عصر (عج) به نحوی که ما از آن مطلع نیستیم ، مرتبط بود.
همانطوری که روزی فرمود: امسال در موسم حج، در خیمه ای که امام زمان علیه السلام حضور داشت، عده ای در محضر مبارک آن حضرت (روحی فداه) نشسته بودند ، ذکر خیر آقا فخر تهرانی شد. پس از شنیدن این مطلب، حقیر خدمت آقا فخر تهرانی رسیدم و آنچه آیت الله بهاالدینی فرموده بود ، به ایشان عرض کردم . مرحوم آقا فخر تهرانی گریست و فرمود من هیچ لیاقتی در خود نمی بینم ، لطفی که شده به خاطر خدمت به مادرم می باشد سپس فرمود نمی دانم آیت الله بهاالدینی به چه طریق مطلع شد آیا صحنه مذاکره را در مکاشفه دیده، آیا به او (اوتاد، ابدال) خبر دادند، آیا ... نمی دانم چگونه خبردار شد.
مرحوم آیت الله بهاالدینی با ارواح عالم برزخ رابطه داشت ، بعد از فوت فرزند ارشدش مرحوم حاج حمید آقابهاالدینی ، می فرمود گاهی حاج حمید آقا به دیدن من می آید آنقدر کنار من می نشیند که به او می گویم، تو هم آنجا کار داری می خواهی بروی ، برو...
روزی عده ایی از پاسداران اصفهان خدمت آقا رسیدند. در مورد یکی از پاسدارانی که مفقود الاثر بود و هیچ گونه اطلاعی از وضعیت او نداشتند که آیا اسیر یا شهید شده است، پرسیدند. فلانی (نام آن پاسدار را فراموش کرده ام) چه شده - آیت الله بهاالدینی بعد از مختصر تامل فرمودند ایشان الان در بهشت است. بعد از مدتهای طولانی معلوم شد که آن پاسدار شهید شده است.
ناگفته نماند اطلاع یافتن از حالات و موقعیت مردگان طرق مختلفی دارد که در این مختصر گنجایش تفصیل نیست.
عده ای بعد از شهادت مرحوم آیت الله شهید صدوقی خدمت آیت الله بهاالدینی رسیدند و خبر شهادت مرحوم صدوقی را به مرحوم آیت الله بهاالدینی دادند، فرمود آقای صدوقی دیشب اینجا بود و با هم گفتگو داشتیم.
آیت الله بهاالدینی زبان حیوانات را می فهمید ، این فضیلت در مورد اهل بیت عصمت و طهارت (ع) روایت شده و بعضی اخبار مربوطه در کتاب بصائر الدرجات آمده که آنان نطق و سخن حیوانات را می شنیدند. همانطور که در قران کریم آمده که حضرت سلیمان (ع) گفتگوی مورچگان را می شنید و با هدهد و سایر حیوانات سخن می گفت . در بین عرفا نیز چنین حالاتی برای عارف پیش می آید که گاهی سخن حیوانات را می شنود .
مرحوم آیت الله بهاالدینی روزی به یزد دعوت شدند ، صاحب خانه که یکی از متدینین یزد بود برای احترام گوسفندی را پیش پای آقا ذبح می کند، وقتی گوسفند را می آورند آقا فرمود: گوسفند گفت: به اینها بگو که امروز مرا نکشند ، بگذارند روز تاسوعا مرا بکشند، آیت الله بهاالدینی فرمود: من به اینها گفتم که حیوان را نکشید بگذارید روز تاسوعا، ولی اینها به ظاهر گفتند چشم، اما گوسفند را بردند پشت دیوار کشتند خیال کردند ما پشت دیوار را نمی بینیم.
مشابه همین داستان در چند شهر دیگر نیز اتفاق افتاده بود که از نقل آنها به جهت خلاصه کردن حالات عرفا صرف نظر می کنیم.
آیت الله بهاالدینی به مرحوم امام خمینی و مرحوم آیت الله سید مصطفی خمینی علاقه زیادی داشت. برادر آیت الله بهاالدینی یعنی مرحوم حاج آقا محمد بازرگان گفت: بعد از قیام مرحوم امام و آزادی کوتاه مدت آیت الله خمینی که علما به دیدن ایشان رفتند و آقای خمینی از عده ای علما بازدید فرمود، روزی به دیدن اخوی آیت الله بهاالدینی آمده قبل از ورود امام به برادرم گفتم چگونه پذیرائی کنیم . فرمود جعبه گزی در آن جاست بیاور، آوردم درب آن را باز کردم دیدم دو دانه گز بیشتر نیست، گفتم آقا جعبه خالی است فقط دو دانه گز دارد، گفت همین کافی است، او (امام خمینی) اگر بخواهد میل کند یک دانه خواهد خورد، نه او اهل این حرفاست نه من!
بی آلایش بودن این بزرگ مرد از رفتار و ملاقات با بزرگ مرد تاریخ اخیر معلوم می شود. مرحوم حاج آقا محمد بازرگان می گفت وضع مادی آقا در زمان آیت الله بروجردی بسیار بد بود چند سال دندان ایشان عیب داشت و درد می کرد ولی پول نداشت به دندان پزشک مراجعه کند. درد را تحمل می کرد ولی از آیت الله بروجردی تقاضای کمک نکرد. همین تحمل ها باعث شد که رازق را غیر از خدا نبیند و به مقامی برسد که رزق من حیث لا یحتسب نصیب او گردد.
این داستان را بارها در ملاقات با دانشجویان و پاسداران عزیز و طلاب محترم گفته ام. رزق بر دو نوع است 1 – یحتسب 2 – لا یحتسب .
نوع اول که رزق محاسبه شده است مثل حقوق کارمندان که انسان قطع دارد هر ماه فلان مقدار می گیرد . نوع دوم یعنی رزق من حیث لایحتسب به سه قسم تقسیم می شود:
1 – رزقی که از محاسبه ذهنی انسان خارج است ولی اسباب و علل آن مادی است و مثال این نوع را با نقل داستانی از آیت الله بهاالدینی عرض می کنم.
روزی یکی از شاگردان و نزدیکان آقا که ثقه می باشد برایم نقل کرد که خدمت آقا بودم صحبت از مسافرت و زیارت وجود مقدس امام رضا علیه السلام شد، گفتم چه خوب بود می رفتیم مشهد! آقا فرمود برویم. گفتم چه وقت فرمود الان ، عبا و عصای آقا را آوردم – مهیای سفر شدیم، ناگاه یادم آمد که هیچ پول ندارم – با خود گفتم، نکند آقا هم پول نداشته باشد. با خود گفتم بهتر است ماجرا را به آقا بگویم. عرض کردم آقا من هیچ پول ندارم ، فرمود من هم ندارم، گفتم پس چه کار کنیم فرمود برویم. بدون پول حرکت کردیم از حسینیه آقا پیاده آمدم تا سر خیابان ، منتظر ماندیم ناگهان دیدم از آخر خیابان چهارمردان جوانی با دوچرخه به سرعت می آید وقتی نزدیک آمد ایستاد و کیسه ای پول به آقا داد و گفت آقا این پول مال شماست ، آقا فرمود فلانی بگیر و برویم.
این توکل به خدا که او در همه حال ناظر حالات و نیازهای مادی و معنوی بنده خود می باشد و او رزاق همگان است، در همه انسانها یافت نمی شود و کمتر کسی است که تا این قدر متوکل علی الله باشد. ولی مردان خدا در همه امور زندگی خود، به مقام معیت با خدا رسیده اند و در امور مادی و زندگی خود هیچگونه دغدغه خاطر ندارند و همیشه خود را در محضر او می بینند و او را ناظر و رازق و ...می بینند و به این معارف یقین دارند.
قسم دوم رزق من حیث لایحسب آن است که از ذهن و اندیشه و محاسبه انسان خارج باشدو اسباب و علل رزق مرئی و دیدنی نباشد برای توضیح داستانی از آقا فخر تهرانی نقل می کنم:
ایشان روزی بعد از ایام اعتکاف به منزل حقیر آمد . به آقا فخر عرض کردم چه خبر ؟، فرمود: امسال در ایام اعتکاف گفتم خدایا رزق من حیث لایحسب خود را به من نشان بده، در صحن مسجد امام (سه راه بازر قم مسجدی است به نام مسجد امام حسن عسکری (ع) که به امر آن حضرت بنا شده و معمولا هر سال در آنجا اعتکاف برقرار می شود). ایستاده بودم پیراهن بلندی پوشیده بودم که یک جیب خالی داشت، بعد از درخواست من از خدا ناگاه دیدم جیب پیراهنم پر از پول شد و حال این که هیچ کس در اطراف من نبود.
این نوع رزق نیز خالی از محاسبات ذهنی است و علت آن شخص یا موجودی نامرئی است. قسم سوم رزق من حیث لایحسب آن است که انسان محاسبه آن رزق را نکرده باشد و رزق و علت آن هر دو معنوی باشد یعنی علت های دنیوی ناشته باشد و این همانند رزق حضرت مریم سلام الله علیها است هرگاه ذکریا به محراب وارد می شد می دید که انواع میوه های تازه بهشتی در کنار مریم می باشد.
تمام‌ گناهان‌ باطن‌ و ملكوت‌ انسان‌ را ظلماني‌ و تاريك‌ مي‌كند زباني‌ كه‌ دروغ‌ مي‌گويد، غيبت‌ مي‌كند بوي‌ بدي‌ مي‌دهدكه‌ اهل‌ دل‌ آن‌ بو را مي‌توانند استشمام‌ كنند حتي‌ نوع‌ بوي‌ بد را مي‌شناسند يعني‌ مي‌فهمند كه‌ فلان‌ آقا كه‌ با او ملاقات‌كرد دروغ‌ گفته‌ و فلان‌ فرد غيبت‌ كرده‌ زيرا بوي‌ بد غيبت‌ با بوي‌ بد دروغ‌، فرق‌ دارد، دو نوع‌ است‌.

 

منبع: سایت آیت الله مبشر کاشانی

 

 

 

 

مصباح هدایت

یاعلی مدد

 

 

 

نام تعدادی از آثار علامه مصباح جهت معرفی به دو ستان:


خداشناسى‏
كيهان‌‏شناسى‏
انسان‏شناسى‏
انسان‌شناسى در قرآن
راه‏شناسى‏
راه و راهنماشناسى (4و5)‏
قرآن‏شناسي(ج 2-1)
اخلاق در قرآن(ج 1)
اخلاق در قرآن(ج 2)
اخلاق در قرآن(ج 3)
انسان‌سازي در قرآن(آموزش از راه دور)
جامعه و تاريخ در قرآن‏
حقوق و سياست در قرآن(ج 1)
جنگ و جهاد در قرآن(ج2)
پرتوي از امامت و ولايت در قرآن كريم
لقاي الهي
قرآن در آينه نهج‏البلاغه‏
راهيان كوي دوست‏
پندهاي امام صادق(ع) به رهجويان صادق‏
ره‏توشه(ج 1)
ره‏توشه(ج 2)
پند جاويد(ج 1)
پند جاويد(ج 2)
شکوه نجوا
پيام مولا از بستر شهادت
پندهاي الهي
زينهار از تکبر!
در پرتو ولايت‏
جامي از زلال كوثر
آذرخشي ديگر از آسمان كربلا
آفتاب ولايت‏
شرح الهيات شفاء(ج 1)
شرح الهيات شفاء(ج 2)
شرح جلد اول اسفار اربعه(ج 1)
شرح جلد اول اسفار اربعه(ج 2)
شرح جلد هشتم اسفار اربعه(ج 1)
شرح جلد هشتم اسفار اربعه(ج 2)
شرح نهايةالحكمه(ج 1)
شرح نهايةالحكمه(ج 2)
تعليقة علي نهايةالحكمه‏
آموزش فلسفه(ج 1)
آموزش فلسفه(ج 2)
چكيده چند بحث فلسفي‏
دروس فلسفه‏
ايدئولوژي تطبيقي
نقدي فشرده بر اصول ماركسيسم‏
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 1)
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 2)
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 3)
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 4)
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 5)
پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك(ج 6)
گفتمان روشنگر
شرح برهان شفاء(ج 1)
شرح برهان شفاء(ج 2)
شرح برهان شفاء(ج 3)
شرح برهان شفاء(ج 4)
توحيد در نظام عقيدتي اسلام‏
در پرتو آذرخش‏
چكيده‏اي از انديشه‏هاي بنيادين اسلامي
آموزش عقايد(ج 1-3)
كاوش‏ها و چالش‏ها(ج 1)
كاوش‏ها و چالش‏ها(ج 2)
نقش تقليد در زندگي انسان‏
تعدد قرائت‏ها
دين و آزادي‏
كلمة حول فلسفة الاخلاق‏
دروس فلسفه اخلاق‏
فلسفه اخلاق‏
نقد و بررسي مكاتب اخلاقي‏
خودشناسي براي خودسازي‏
به سوي خودسازي‏
بر درگاه دوست‏
ياد او
به سوي او
به سوي تو
عروج تا بي‌نهايت
در جستجوي عرفان اسلامي
پيش‏نيازهاي مديريت اسلامي‏
پرسش‏ها و پاسخ‏ها(ج 1)
پاسخ‏هاي استاد به جوانان پرسشگر
نگاهي گذرا به نظريه ولايت فقيه‏
نظريه سياسي اسلام(ج 1)
نظريه سياسي اسلام(ج 2)
سلسه مباحث اسلام، سياست و حكومت
نظريه حقوقي اسلام(ج 1)
نظريه حقوقي اسلام(ج 2)
انقلاب اسلامي، جهشي در تحولات سياسي تاريخ
عبرت‏هاي خرداد
انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن
جوانان و مشكلات فكري‏
زن، نيمي از پيكر اجتماع‏
مباحثي پيرامون حوزه‏
نگاهي گذرا به بسيج و بسيجي
تهاجم فرهنگي‏
اصلاحات، ريشه‏ها و تيشه‏ها
به پيشواز خورشيد غرب‏‏
سفر به سرزمين هزار آيين
سيري در ساحل
تماشاي فرزانگي و فروزندگي
رستگاران

...

...

...

 

پیام شهید آوینی به حضرت آقا....

 

 

 

 

 

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

 

خدمت رهبر معظم انقلاب اسلامی،

 نائب امام عصر(عج)حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

 أیدكم‌الله تعالی بتأییداته ‌الخالصه.

 


سلام علیكم و رحمة‌الله و بركاته.

امتثال امر، فرصتی برای عرض ارادت در این مرقومه باقی نمی‌گذارد لذا حقیر مستقیماً با استمداد از فضل بی‌منتهای رب‌العالمین وارد در اصل مطلب می‌شوم بعد از عرض این مختصر كه:

ما با حضرتعالی به‌عنوان وصیّ امام امت(ره) و نایب امام زمان(عج) تجدید بیعت كرده‌ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده‌ایم؛

 همان‌گونه كه پیش از این درباره‌ی امام امت(ره) بوده‌ایم و بسیارند هنوز جوانانی كه عشق به اسلام و شوق رضوان حق، آنان را در میدان انقلاب نگه داشته است؛

با همان شوری كه پیش از این داشته‌اند‌.‌

خدا شاهد است كه این سخن از سر كمال و صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است كه در تمام این هشت سال بار جنگ را بر شانه‌های ستبر خویش كشیدند.

ما به جهاد فی سبیل‌الله عشق می‌ورزیم و این امری است فراتر از یك انجام وظیفه‌ی‌ خشك و بی‌روح. این سخن یك فرد نیست؛‌

دست جماعتی عظیم است كه به‌سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت كند.‌ بسیارند كسانی كه می‌دانند شمشیر زدن در ركاب شما برای پیروزی حق، از همان اجری در پیشگاه خدا برخوردار است كه شمشیر زدن در ركاب حضرت حجت(عج) و نه تنها آماده،‌ كه مشتاق بذل جان هستند. سرِ ما و فرمان شما.

 

 

كمترین مطیع شما

سید مرتضی آوینی

 

 

 

 

10  فراز از سخنان حجت اللاسلام فاطمی نیا


 

 

 

1)این روزها حرف زدن سخت شده است. بین مبتدا و خبر ایراد می گیرند. نمی گذارند مبتدا را بگویی بعد به خبر برسی. نمی گذارند جمله کامل بشود.

نمی دانم ما چرا این طور هستیم. زندیق به فردی می گویند که به هیچ چیز معتقد نباشد. یعنی فوق کافر است. کافر داریم که بعضی مسائل را قبول دارد ولی زندیق کسی است که هیچ اعتقادی ندارد
.

زندیق ها نقل کرده اند که ما می رفتیم با امام صادق (ع) بحث می کردیم ایشان به قدری زیبا گوش می داد که فکر می کردیم در بحث ایشان را محکوم کرده ایم
.

حرف ما که تمام می شد ایشان سرشان را بالا می اوردند همه بافته های ما را با یک جمله نقض می کردند
.

اما ما در برادری و خواهریمان حاضر نیستیم به حرف یکدیگر گوش بدیم. صبر کن! شکر توی کلامت! این شکر این جا به چه دردی می خورد؟ بیچاره زحمت کشیده، انرژی صرف کرده می خواهد نتیجه بگیرد بعد بگوییم شکر توی کلامت! یا وسط بحث اگر از یک جمله خوشش نیاید می پرد وسط حرف. آقا جان کمی صبر کنید! به خدا معلومات بدست آوردن به این راحتی ها نیست.


2- چقدر افترا؟ چقدر تهمت؟ خب! دعا مستجاب نمی شود
.


3- خدا با تازه وارد رفتار دیگه ای دارد. جوانان عزیز توجه کنند که در توبه باز است اما نه به معنای عوامانه آن.شنیدم شخصی گفت من فلان گناه را می کنم. گذاشتم بروم مکه تا توبه کنم.عده ای می گویند مگر چه عیبی دارد؟

اجازه بدهید باطن این حرف را به شما بگویم. متاسفانه معمول شده در جامعه. این فرد معنی توبه را نفهمیده است. توبه این نیست بشینی بگویی استغفرالله ربی و اتوب و الیه. توبه اصلش پشیمانی است. پشیمانی دست تو نیست. دست توست؟ می خواهی بروی مکه پشیمان بشوی؟

چرا وقتی متوجه می شوی قسمتی از مالی که داری متعلق به یتیم است، سریع آن را برمی گردانی؟ چون موجبات پشیمانی فراهم شده است
.

پشیمانی از حالات درونی انسان است مثل ترس و وحشت. موجبات ترس وقتی پیش بیاید آدم می ترسد. خوشحالی، ناراحتی و ترس از حالات درونی انسان است و دست او نیست. باید موجباتش فراهم شود
.

این فرد که می گوید می خواهم بروم مکه توبه کنم، معنی حرفش این است که می خواهم بروم مکه آنجا پشیمان بشوم. پس چرا اینجا پشیمان نمی شوی؟


حالا در این زمینه کسی هنوز پشیمان نشده ولی به همین اندازه با خودش می گوید خوب است در اعمالم تجدید نظری بکنم! اینها باز خوبند
.

عده ای هستند که می گویند ولش کن. مردم کارهایی می کنند که گناهان من پیش آنها مثل نماز شب می ماند. اینهایی که می گویند خوب است با خودم خلوتی بکنم و تجدید نظر بکنم؛ فرموده اند حضرت حق شوری در دلشان می اندازد تا توبه کنند
.

علامه طباطبایی می فرماید تواب دو معنی دارد. تواب یک معنایش زیاد توبه پذیر است. اما تواب یعنی کسی که توفیق توبه می دهد و توبه را می پذیرد
.

ما یک توبه می کنیم و خدا دو توبه می کند و توبه ما بین دو توبه خدا قرار می گیرد. خدا اول توفیق توبه می دهد، شوری در دل می اندازد. بعد ما توبه می کنیم. دوباره توبه ما را می پذیرد. این توبه دوم خداست
.

ذکر هم همین است. اول خدا توفیق ذکر می دهد، بنده ذکر می گوید و خدا ذکر را می پذیرد. به این خدا می شود معصیت کرد؟


پس اگر پشیمان نشوی توبه اصلا صدق نمی کند.

4- چیزهایی بین مردم خیلی رایج شده، فکر نکنید که جایز است. مردم خیلی پشت سر هم حرف می زنند. خدا نعمت عافیت داده، فرد این ظرف عافیت را می کند ظرف غیبت و معصیت
.

وارد خانه می شوی، زندگی خوب، غذای خوب و..... بعد غیبت می کنی؟ این نعمت عافیت را چرا ظرف معصیت می کنی؟ خدا عافیت داده پشت سر مردم صحبت بکنی؟


5- سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و.... ولی سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است. می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ فرد می اید ولی نمی میرد
."

زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند: نهر های جاری از عسل و...... ولی کامل ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است. می فرماید: " اهل بهشت دوست ندارند از بشهت بروند" شما هر جا بروی بعد چند روز خسته می شوی. چون در قرآن آمده که "خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند) آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم! ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی.


6- یکی از اهل عرفان گفته به هر بشری زیاد مراجعه کنی آخر از تو منزجر می شود. یک بار، دو بار، سه بار، می گوید این دفعه آمد جواب نده. بد عادت می شود. فقط یک مورد است که هر چه بیشتر مراجعه کنی قدر و منزلتت بالا می رود و آن در خانه حضرت حق است.

7- بعضی ها حرف عوامانه می زنند می گویند نباید چیزی را به زور از خدا گرفت. از این بی معنی تر نمی شود گفت.خدا که چیزی را به زور نمی دهد. آن چیز را  هم که نباید بدهد، نمی دهد. به وقتش هم می دهد.اجابت دعا بعضی اوقات موانعی دارد. در دعای کمیل می گوییم "اللم الغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا" خب بعضی کارها مانع از استجابت دعاست
.
یکی از این موانع دل شکستن است. پشت سر این و آن حرف زدن است. امروز متاسفانه خیلی معمول شده؛ در مساجد در صف نماز، در هیئت های حسینی می نشینند پشت سر فلان فرد غیبت می کنند
.
می فرماید: "هرکس پشت برادر دینی خود غیبت کندکه قدر آن فرد نزد مردم پایین بیاید، از ولایت خدا خارج می شود." تعارف که نیست. باید این کارها را بگذارند کنار، دعا مستجاب شود
.


8- خانمی است شوهرش بسیار متدین و اهل نماز و روزه ؛ خانم افسرده شده است. رسیدگی کردیم دیدیم 20 سال این آقا صبح گفته خداحافظ، شب گفته سلام. بله. همان آدم مومن مقدس. نماز جماعتش را با غفلیه و الذنون الذهب اش همه را در مسجد خوانده آمده. بله بعضی ها دین را مسخره کرده اند. دین این نیست که عزیز من.

شب می آید خانه. حاجی شام داریم ، بیاورم؟

با یک لحنی می گوید: چی داریم؟
 یک لقمه خورده می گویند حاجی خوابش برد. هیچی. روی حاجی رو بپوشونید! صبح هم بیدار شده نماز و تعقیبات. بعد هم با اخم خداحافظ. نه یکی نه دوتا بلکه یک گونی پر؛ خانم ها نامه نوشتند. حرفشان این است که جیبمان پر از پول است. طلا، امکانات و خانه بزرگ.... ولی محبت ندیدیم. این موضوع یک طرفه نیست. از آن طرف آقا داریم که خانم افسرده اش کرده است. اینقدر خانم بداخلاقی کرده آقا نمی داند چه کار کند. یک خورده بشینید محاسبه ی نفس بکنید. در بهار درختان را هرس می کنند، چندتا گل می کارند. چند تا گل بکارید. گل رافت و عطوفت بکار! خانم، آقا! ببینم می توانی اخلاقت را خوب کنی! می توانی فریاد نزنی! می توانی غضب را کنترل کنی! وقتی به باغچه رسیدگی می کنند، بعضی گیاه ها را که خشک شده، در بهار از ریشه در می آورند. این تکبر را بندازید دور. گیاه از خود راضی بودن را بنداز دور. پس کی می خواهیم متحول بشویم؟

 

9- تشیع این نیست که آدم موقع سینه زدن بالا بپرد، اسم امام حسین را نصفه نیمه ببرد. یکی از اهل علم حالش به هم خورده بود. می گفت عده ای را دیده بود که روی زمین خوابیده بودند روی زمین می کشیدنشان، صورتشان به زمین کشیده می شد و خون جاری شده بود؛ حال اهل علم بد شده بود. ائمه راضی اند به این؟

ما عاشق اهل بیت هستیم اما ببینید واقعا اهل بیت راضی اند از این حرکت؟ وقتی بنا بشود عالم برود کنار ،محور بشود یک جوان؛ این جوان همه کار می کند دیگر
.
اعتقادات که نباید از بین برود. ببینیم اهل بیت از ما چه می خواهند. رضایتشان در چیست. شیعه کیست؟ شیعه علامه امینی است که تشیع را روشن کرده و زحمت کشیده است. شیعه، شرف الدین است. شیعه، علامه میرحامد حسین هندی است و امثالهم. زحمت کشیدند بحث علمی کردند. علامه امینی زحمت کشیده به این رسیده که حدیث غدیر از 360 طریق نقل شده است. 360 طریق 14 قرن را مستغرق می سازد. آیا امکان دارد 360 نفر که همدیگر را ندیده اند دروغ بگویند؟ با این دلایل محکم حدیث غدیر را ثابت می کند. شیعه ایشان است.

 

 



10- سابق بر این در تهران ختم صلوات می گرفتند. هر فرد تعدادی صلوات به عهده می گرفت کلا 14000 صلوات می شد. حالا ما نمی خواهیم انتقاد کنیم. فردی آمد خدمت آیت الله العظمی بهاالدینی گفت آقا ختم صلوات داریم چند دفعه بفرستیم؟ فرمودند "یک مرتبه". با حضور قلب باشد یک مرتبه کافی است. حالا حضور قلب نباشد برو صد هزار صلوات بفرست. علامه طباطبایی فرموده بودند یک صلوات برای همه کافی است.

 

 

 

 

خواندنی...بسیار خواندنی...و عبرت آموز!!!!

 

 

 

 و لعنت الله علی الظالمین!

 

 

خواندنی /  بسیار خواندنی!

والبته، عبرت آموز...

 

 

گزيده‌اي از سخنان تاريخی(!)آقای یوسف صانعي

 

گروهك هاي ضدانقلاب قانوني و رسمي نيستند

افراد ناراضي تراش، اگر روزي جرمشان ثابت شود، كيفر سختي خواهند ديد. خطر ناراضي تراش‌ها از تفرقه‌اندازها بيشتر است و البته مسئولان مواظبشان هستند و سرانجام مجازات خواهند شد. به عنوان مسئول قوه قضائيه اعلام مي‌كنم كليه گروهك‌ها و احزاب از اقليت و اكثريت گرفته تا توده‌اي و همه آنهايي كه زيربناي فكريشان نفي اسلام و توحيد است، از زماني كه قانون اساسي به تصويب رسيد، قانونيت و رسميت نداشته و ندارند. وقتي قانون اساسي به تصويب رسيد، انحلال آنها اعلام شد، لذا هر حركت و فعاليتي كه داشته باشند، جرم است و به عنوان افساد و اقدام عليه امنيت كشور اسلامي اعم از كوچك و بزرگشان در دادسراي انقلاب اسلامي محاكمه و به كيفر مي‌رسند. به وابستگان و طرفداران گروهك‌ها اخطار مي‌كنم قبل از آنكه حكومت اسلامي بر آنها تسلط پيدا كند، به صلاحشان است كه با آنها قطع رابطه كنند وگرنه ترحم به آنان معني ندارد و ترحم به پلنگ تيزدندان جرم است. نظام نمي‌تواند گروهك‌هايي را بپذيرد كه آدم مي‌كشند و عليه حكومتي كه با خون شهدا شكل گرفته، مي‌شورند. آن روزي كه عليه آنان به عنوان مسفد كيفرخواست صادر مي‌شود، قوم و خويش‌ها به التماس نيفتند و فلان روحاني را نبينند، روز التماس الان است! از دادستان محترم انقلاب اسلامي تهران مي‌خواهم عاملين بمب‌گذاري در همان محلي كه انفجار صورت گرفته، اعدام شوند، زيرا وقتي حدود الهي در محلش اجرا شود، بركات خداوند نازل مي‌شود. 64/2/8

بدحجاب ها، از اروپا برگشته ها هستند!

اين بدحجابي‌ها از كيست؟ آيا از جنوب شهري‌هاست و يا از آن اروپا برگشته‌هاست؟ اينها خيال كردند كه ديگر انقلاب در اين مملكت خاتمه پيدا كرده است وگرنه مسلمان‌ها كه اهل بدحجابي نيستند؟ اينها مي‌بينند كه اكثريت مردم طرفدار حجاب و خوبي‌ها هستند ولي آنها اعتنا نمي‌كنند و تعمد دارند. آيا اسلام مي‌گويد با هر دو بايد يكنواخت برخورد كنيد؟ پناه بر خدا كه در اداره‌اي براي فراريان تازه برگشته، حقي بيشتر از پابرهنه‌ها قائل شوند و يا در محكمه‌اي به نفع سرمايه‌د‌اري حكم داده شود و حق آن پابرهنه ضايع گردد. حق را به او بدهند چون وضع ظاهرش به غرب مي‌خورد، اما اين مسلمان محرومي كه سر و وضعش به حزب الله مي‌خورد حقش پايمال شود. آنها نمي‌توانند ببينند كه حزب الله در صحنه باشد. 24/6/64

ضدانقلاب همه چيزش بايد از بين برود!

ضدانقلاب هرچه باشد بايد بايكوت شود. يعني كسي كه حركت ضدانقلابي دارد بايد منفي شود. بايد فراموش شود در تاريخ. بايد همه چيزش از بين برود! بايد به جاي رحمت، بريده باد و مرگ بر ابي لهب (باشد) اين حركت قرآن است. اين راهي است كه قرآن به ما ياد مي‌دهد. عموي پيامبر، قوم و خويش پيغمبر باشد، در رابطه با اسلام و انقلاب اسلامي، اين حرفها به درد نمي‌خورد. طلحه و زبير باشد، سابقه انقلابي داشته باشند، سابقه انقلابي‌اش هم انقلابي نبوده، سابقه انقلابيشان هم براي خدا نبوده. طلحه و زبير كه مومن شدند و مسلمان شدند، آمدند براي كسب شخصيت تاريخ زندگيشان. معلوم است از اول كه آمدند مشكوك آمدند. آنها اسلام واقعي را نپذيرفتند. حالا ما اعتراف كنيم چرا اين آدم انقلابي اين جور شده، خوب آن انقلابي‌اش هم قلابي بوده، حقيقي نبوده است. اگر خداي ناخواسته يك روز اين فكر در يك ملت و جامعه‌اي به وجود بيايد كه به خاطر قوم و خويشي و قرابت، بخاطر سابقه، به خاطر ضعف، به خاطر دسته، طايفه ما بايد ضدانقلاب را محترم بدانيم، اين اشتباه است و خطرناك.

فراري ها كه برمي‌گردند بايد حزب اللهي باشند!

حكومت ما لطف مي‌كند به آن بدبخت‌هايي كه رفتند خارج، دارند نكبت مي‌كشند به آنها هم مي‌گويد بياييد. البته بايد بدانند با فرهنگ غرب نمي‌توانند بيايند، اگر بيايند بايد حزب اللهي باشند. آن روز ديگر اينجور نيست كه ما نهي از منكرمان فقط با نصيحت و گفتن باشد و بگوييم نظامي است همراه با حكومت و قانون، نه آنها برگشتند همان فراري ها هستند و بخواهند به انقلاب ضربه بزنند، باز حركت و نهضت و انقلاب عليه آنها از طرف ملت شروع مي شود. بدانند ايران، ايران نماز است، ايران روزه است، ايران حج است، ايران جهاد است، ايران جنگ است، ايران شهادت است، ايران تشييع جنازه، نه ايران عياشي، نه ايران بي بند و باري، نه ايران فيلم هاي مبتذل. اين ايران ديگر آن ايران براي آنها نيست و براي هيچكس هم نخواهد بود. اگر برگردند اموال مصادره شده‌شان را ديگر به آنها پس نمي‌دهند چون مالك نيستند. حالا رفته برگردد پايش را بخواهد باز كند پله هاي دادگاه ها و دادسراها را بپيمايد يا در دادگستري و يا دادسراي انقلاب؟ نه راه به او نمي‌دهند. اين را بدانند! ايران ايران نماز جمعه است، ايران آخوندهاست، اينرا بايد بدانند. ايران ايران دهاتي‌هاست، ديگر ايران كراوات و ايران كلاه چه جوري و موي چه جوري نيست! 28/2/65

دست و پايشان را هم قطع كنيد!

كساني كه محكوم به اعدام هستند، بدون شك مفسد و محارب هستند. اكنون عزيزاني از ما بدن خود را از دست داده‌اند، بچه هايي يتيم و زناني بي‌سرپرست شده‌اند و خانواده‌هايي هستي خود را از دست داده‌اند. قطع نظر از مسائل آنها كه مجازاتشان اعدام است، از نظر حد و از نظر مفسد و محارب، قصاص اعضا بايد مطرح شود. هر دادسرايي كه به پرونده رسيدگي مي‌كند و هر مسئول انتظامي كه براي تكميل پرونده به بيمارستان مي‌رود لازم است از كساني كه عضوي از بدن خود را از دست داده‌اند، سوال كنند كه آيا شما مي‌خواهيد كه قصاص انجام شود؟ و براي اين مساله قانوني و فقهي، تنها اعدام مطرح نبوده، بلكه اگر آنها خواستار قصاص شدند بايد به مقداري كه دست و پاي اين عزيزان قطع شده، دست و پاي آنها نيز قطع بشود. ممكن است بگوييد اگر قصاص شود آمريكا ناراحت مي‌شود، مگر ما اينجا نشسته‌ايم كه آمريكا خوشش آيد؟ آنها در كشور خود مسابقه همجنس بازي مي‌دهند و ما از اجراي حكم الهي در مملكت خود ناراحت باشيم؟البته يك بار تقاضا كردم، ولي تقاضاي ما عملي نشد. ما اميدواريم تقاضاي ما را به دليل مسلمان بودن ما و براي رضايت خدا اجابت كنند. تقاضاي ما از مسئول محترم سازمان اطلاعات قم و وزير محترم اطلاعات (ري شهري) و قواي انتظامي است كه اعدام و قصاص افراد دستگير شده در همان محل انفجار و در پيش روي مردم صورت گيرد. همان جايي كه عزيزان ما شهيد شدند. 31/5/65

اصلا جواب تلفن پولدارها را هم ندهيد!

آدم بايد با فقرا و بيچاره‌ها بيشتر سروكار داشته باشد. آن پولدارهاي فراري را اصلا آدم نبايد به تلفنشان جواب بدهد چه برسد به آنكه بخواهد برايشان تلفن كند! آن ديگر خيلي بد است. آن پولدار غيرفراري هم كه دخترش بي بندوبار است، پسرش عليه انقلاب توي تظاهرات شركت مي‌كند، آن هم نبايد راه داد! بايد اميد سرمايه‌دار فراري و ضدانقلاب داخلي ازش (مسئولان) قطع باشد كه انشاالله هم قطع خواهد بود.

ضدانقلاب بايد از اسم اوين بترسد و بلرزد!

اميد ضدانقلاب از اوين بايد قطع باشد. اوين بايد محيط ترس باشد، اوين بايد محيط رعب باشد! چطور توي لانه جاسوسي، جاسوس‌هاي آمريكايي ترسيدند، جناب آقاي موسوي (موسوي تبريزي دادستان وقت كشور) بايد ضدانقلاب اقتصادي و ضدانقلاب گروهكي از شما دادستان انشاالله آن جوري بترسد كه جاسوس‌هاي لانه جاسوسي از شما ترسيدند. اين اشتباه است كه بگوييم آقا هيچكس نترسد. نه آقا. ضدانقلاب بايد از اينكه مي‌گويند مي‌بريمت اوين، لرزه بر تنش بيفتد!   64/4/19

دو كلمه حرف عليه انقلاب، 4 ضربه شلاق!

آقا دو تا كلمه عليه انقلاب حرف زده، خوب عصباني شده. درست، ولي مجازاتش هم اين است كه 4 تا شلاق به او بزنيم! اما به همين جا نمي‌شود اكتفا كرد. حكومت ما و حركت ما بايد مثل حركت جنگ انقلابي باشد تا بتوانيم در مقابل ضدانقلاب داخلي بايستيم مقابل فساد بايستيم. مقابل آن فراري كه برميگردد از بسيجي ما، از سپاهي ما، از قاضي ما از دولت ما طلبكار مي‌شود، بتوانيم بايستيم. 6/7/65

اين را بدانيد آقاي مسئول اجرا، آقاي داديار آقاي قاضي و … اگر اين اموال به ضدانقلاب برگردد، آنرا تبديل به دلار مي‌كند و مي‌برد به خارج كشور و يا اگر  اينجا بماند، بي‌عفتي و بي‌بندوباري مي‌كند. دقت كنيد عزيزان كه اين اموال به ضدانقلاب برنگردد. من اين سند را در پيشگاه خداي خودم دارم. در اين مدتي كه در دادستاني بودم خيلي تلاش كردم و دوستان نيز همكاري كردند. نگذاشتيم اين اموالي كه به قيمت خون شهدا تمام شده، رايگان بدهيم به كسي كه نماز نمي‌خواند. لااقل بدهيم به كسي كه نماز مي‌خواند 64/8/12

نيروهاي حزب اللهي عوض نمي شوند، من عوض مي شوم!

نيروهاي انقلابي هرگز از صحنه بيرون نخواهند رفت، همانگونه كه آمريكا نتوانست آنها را بيرون نمايد. من با برخورد غلط خودم، خيال مي‌كنم كه مي‌توانم اين حزب اللهي‌ها را حزب الشيطان قلمداد كنم، خير. خودم حزب الشيطان مي‌شوم، آن حزب‌اللهي همان حزب‌اللهي است. زيرا اگر بنا بود تبليغات در او اثر نمايد، اين همه تبليغات مسموم و دروغ پردازي ها در او اثر گذاشته بود، اما من بدبخت هستم كه فرداي قيامت مسئولم و روي تپه‌اي از آتش قرارم مي‌نهند تا از عهده آن افترا و بهتاني كه زدم برآيم. 10/1/65

 

 

 

 

یاز هرا

 

 

 

 

 

پهلو زدم آنقدر که آن میخ بیافتد

تا موقع رفتن به عبای تو نگیرد!

 

 

 

 

«از  علی اکبر لطیفیان»

سلام خدا بر لحظه های اردبیل!

 

 

اللهین حرمتلی آدیلان!

 

شعری بسیار زیبا و خواندنی به زبان آذری

از مرحوم استادشيخ غلام حسين خان يورتچي اردبیلی

که  از شاعران خوش قريحه ي اردبيل (سلام خدا بر لحظه هایش ) بوده است ....

 

 

گیزلتمه مه جمالووی زلف سیاه ایله

زیباجماله نقص یئتیشمز نگاه ایله

قوی بوینووا سالیم قولومو دسته گول کیمی

عادت دی باغبان گولی باغلار گیاه ایله

زولفون گدادی سلطنت حسنه وئرمه یول

یاخشی دگیل گدا دولانا پادشاه ایله

مردم دئیرله ماهی گوزه ل من جمالووی

گوسترگیلن مقابل ائده ک ماهی ماه ایله

مردم  صفاي  بـــاغه  باخار  من  جمالو وآ

برگِ گولون  نه  نسبتي  واردیر  گياه ایله

مژگان لارین صفي دوزولوب دور چشمو وه

شاه ائيله بير شيكار چيخيب دور سپاه ايـله؟

تير بلانی سينه  مه چكمگ  روا  ده گیل

آلماغ  خرابه مولكي  نه لازيم  سپاه ايله

 

 

 

 

مـــــــادر  عـــــــــباس(دلنوشته ای از  حسین قدیانی)

غروب خورشید، غرور روز را به بازی گرفته بود و نور آفتاب داشت آخرین زورش را می زد و هوا داشت تاریک می شد و شمعی که روشن شده بود روی مزار شهید گمنام داشت ذره ذره آب می شد و مردی که نشسته بود روی ویلچر داشت بی تاب می شد.

 کدام سهمیه را به جانباز ویلچری بدهیم نخاعش وصل می شود؟

کدام سهمیه حج برای مادر شهید حکم جگر گوشه اش می شود؟

 کدام سهمیه دانشگاه برای فرزند شهید جای خالی پدر را پر می کند؟

ما که هیچ، "بنت الحسین" راضی بود دنیا را بدهد و فقط یک بار دیگر سرش را بگذارد در آغوش حسین.

 چوب خیزران سهمیه یتیمی دختر بچه سه ساله نبود.

از زخم زبان باز هم تازیانه ساخته اند و سخاوتمندانه دارند سهمیه یتیمی ما را می دهند.

  جانباز ویلچری با هیچ سهمیه ای نمی تواند پله های ترقی را طی کند؛ بویژه اگر این پله ها مثل پله های مترو برقی باشد.

"جوانمرد قصاب" ایستگاه صلواتی نیست و در آن شربت شهادت نمی دهند.

جوانمرد، آن قصابی بود که بعد از عمری لات بازی، روی بازویش خال کوبی کرده بود؛ "عشق خمینی" و در کربلای پنج از بچه بسیجی ها یاد گرفته بود چگونه نماز شب بخواند.

 جوانمرد، کفتر بازی بود که به عشق خمینی خودش را جلد شهادت کرده بود و در والفجر مقدماتی به جای کفترها خودش را پرواز داد. در بالکن ایستگاه جوانمرد قصاب ادوکلن می فروشند به قیمت خون پدرشان که به جای عطر گل محمدی بوی قاره قصاب بالکان می دهد. این ادوکلن، قلابی است؛ بوی "نوفل لوشاتو" نمی دهد ولی برچسب پاریس دارد.

پاریس مهد آزادی نیست. روی بدنه بمب شیمیایی که سینه جانباز ما را مسموم به گاز خردل کرده «Made in FRANCE» خورده است. اینجا تهران است؛

 صدای مرا از درون سینه جانباز شیمیایی می شنوید.

آسمان تهران صاف تا کمی ابری همراه با خس خس سینه جانباز شیمیایی است.

 نامردها در مترو به زور می خواهند "مشتری" را بکشانند داخل مغازه "مریخ" که در سطح آن آب پیدا شده اما هنوز کودکان حسین از عمق جان تشنه لبند و یک قطره از این آب به گلوی خشکیده علی اصغر نمی رسد. فروشنده، کارمند مترو است ولی حقوقش سر برج از روی خون شهدا واریز می شود به حسابش. این را نمی داند و به جای نگه داشتن حرمت خون شهدا احترام آقازاده را نگه می دارد. خودش را هفت قلم آرایش کرده اما با دست خودش روی در مغازه نوشته؛ "ورود خانم های بد حجاب اکیدا ممنوع"!

 این روزها وقت نماز همه مغازه های مترو باز است و هیچ فروشنده ای حاضر نیست حتی در ایستگاه حرم مطهر با خدا معامله کند. این روزها اذان بیجا مانع کسب است؛ حتی اذان بلال.

این روزها مغازه های اطراف حرم امام که دارند نان امام را می خورند حتی به پابرهنگان نسیه نمی دهند.

این روزها گلدسته های حرم امام زرد است و گنبد حرم سفید است اما موسسه تنظیم پیش امام روسیاه است.

من باز هم می گویم؛ این روزها به جای کار کردن روی پروژه حرم امام باید روی بصیرت خودشان کار کنند.

آری، این روزها نسیه ممنوع است حتی برای جانباز قطع نخاعی که به صورت نقد از جانش در راه جمهوری اسلامی گذشت.

 در دکان آقازاده های وطن فروش اما برای دخترکانی که به صورت نقد تن فروشی می کنند، نسیه آزاد است.

خدا پدر امر به معروف را بیامرزد. نهی از منکر جوانان را از دین جدا می کند. باید در زیر زمین مترو کار زیر بنایی کرد و به جای "قال الصادق"، جوانان را "هدایت" کرد به بوف کور.

 بوف، کور بود و مثل "سگ های ولگرد" ندید 29 سال است که مرد پا دارد ولی قدرت ایستادن ندارد. پایی که با آن نتوان راه رفت به چه درد می خورد؟

 مرد 40 سال از خدا عمر گرفته ولی بیشتر از نصف عمرش روی ویلچر سپری شده.

از این وضعیت حتی فرشته هایی که روی شانه های چپ و راست مرد نشسته اند خسته شده اند.

 فرشته واقعی خود مرد است و خدا به ملائکش دستور داد سجده کنند جلوی "آدم" که این بار نشسته است روی ویلچر و به جای خوردن سیب، دارد از دست روزگار، آسیب می خورد.

 مرد ویلچری پا دارد اما چه فایده که جانباز قطع نخاعی است. مثل آقای ساکت که زبان دارد اما لال است.

 مثل آدم نابینایی که چشم دارد ولی بینایی ندارد.

 مثل آدم ناشنوایی که گوش دارد اما یارای شنیدن ندارد و ندای "هل من معین" حسین را نمی شنود.

 خوب شد که در مثل مناقشه نیست و الا دعوا می افتاد میان واژه ها و کلمات، سر همدیگر را می بریدند.

قهرمان داستان ما سر پل ذهاب نخاعش قطع شد و جانباز ویلچری شد و سر پل صراط که پای بسیاری خواهد لرزید، او روی ویلچر کار آسانی پیش رو خواهد داشت.

 یک بار در عالم خواب دیده بود که قیامت است و نشسته روی ویلچر و دارد می رود به سمت بهشت.

 برگشت ببیند چه کسی دارد ویلچر را هل می دهد. کسی را ندید، فقط دو دست بریده دید. از خواب پرید و هاج و واج مانده بود؛

 پس خداوند پرونده عباس را به کدام دستش خواهد داد؟

راستی! قمر بنی هاشم از نظر خدا جانباز چند درصد است؟

بنیاد شهید می تواند به جانباز قطع نخاعی سهمیه ویلچر بدهد اما این سهمیه به چه درد مرد می خورد؟ اما من با سهمیه رفتم دانشگاه. من با سهمیه به سینما می روم. با سهمیه می روم رستوران. با سهمیه به من اکسیژن بیشتری می دهند. من با سهمیه می روم دربند و نیش این سهمیه ها مرا در "بند" می کند. من با سهمیه یخچال گرفتم که به جای یخ، یخ در بهشت بیرون می دهد و به جای آب، جام زهر.

من با سهمیه موبایل گرفتم که با یک دکمه کار ماشین لباس شویی را هم انجام می دهد و اگر این دکمه را دو بار پشت سر هم فشار دهیم لباس را هم اتو می کشد. موبایل من چون سهمیه ای است "جی پی اس" دارد و می تواند نشان دهد در دل مادر چهار شهید چه می گذرد.

با سهمیه به من آبمیوه گیری داده اند که در عین حال ساندویچ هم می سازد اما انسان ساز نیست.

 با سهمیه به من آدم آهنی داده اند که قانون سوم نیوتن را بلد است ولی احساس ندارد و قادر نیست برای دو دست بریده حضرت قطیع الیمین، گل پسر ام البنین اشک بریزد.

 با سهمیه به من چای ساز داده اند که قهوه هم درست می کند. با سهمیه به من خانه داده اند 50 متر که اجاره ای است ولی از کاخ سران فتنه هم بزرگ تر است.

با سهمیه به من ماشین داده اند که ضد گلوله نیست و می توان با آن به راحتی مسافر کشی کرد.

شما یک موی "بابا اکبر" را به من بدهید، من همه این سهمیه ها را به شما برمی گردانم.

من شاکی ام. سهمیه یتیمی ما زخم زبان نبود. وعده ما آن دنیا پیش شهدا. شما نخاع جانباز ویلچری را وصل کنید، من همه سهمیه های او را قطع می کنم.

سهمیه دادن به ایثارگران را بنیاد شهید باید از غربی ها یاد بگیرد. الان یکی از افراد آن لاین وبلاگ من رئیس جمهور آمریکاست و به "بالاترین" دستور داده سهمیه مرا با فحاشی بدهد. چطوری آقای اوباما؟ چه کار می کنی با جمهوری اسلامی؟ شنیده ام باز ما را تهدید کرده ای؟ اما امام که گفت؛ "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"، دوره ریاست جمهوری شما را مستثنی نکرد. دیدی خامنه ای، خمینی دیگر است؟ شبی از پی شبی می رود ولی ماه همان ماه است.

حالا آقای اوباما! ما چهار تا انتقاد از خودی ها می کنیم، خیال نکن حاکمیت در کشور ما دوگانه است.

 اصلا تو می دانی چرا برخی خواص ما در فتنه ای که شما علیه ما راه انداختید سکوت کردند؟ نمی دانی، الکی حرف نزن.

 اصلا ما خودمان به خواص مان گفته بودیم سکوت کنند. ما جوانان در این جنگ نرم، شما را حریف بودیم؛ لذا از خواص مان خواستیم خواباندن این فتنه را بسپارند به ما و خود استراحت کنند تا برای جنگ بعدی، با انرژی بیشتری به مصاف شما بیایند.

 اینها با ما هستند نه با شما. ما 8 ماه شما را فریب دادیم و سرتان گول مالیدیم.

اصلا من خودم از آقای ناطق خواسته بودم سکوت کند. من به آقای ناطق نوری گفتم؛ "اوباما عددی نیست، ما ستاره ها با این ماه پاره از پس 2500 ماهواره جاسوسی دشمن برمی آییم. شما اگر اجازه دهید این دفعه ما پای کار حضرت ماه باشیم؛ اگر موفق شدیم که هیچ و اگر پیروز نشدیم، شما هم بیا و علیه دشمن نطق کن"،

 که چون پیروزی نصیب ما شد لذا نیازی به اعلام موضع آقای ناطق نبود.

 آقای اوباما! اینجای نقشه ما را نخوانده بودی. ما به تو یک دستی زدیم. یک وقت خیال نکنی آقای ناطق بریده است؛ خیال خامی است.

 این هم که گاهی من در نوشته هایم از آقای ناطق انتقاد می کنم، برای رد گم کنی شما است؛ ما جوانان سپاه ایمان می خواستیم به شما گرای غلط بدهیم. قصه این است.

به "آقا محسن" ما خودمان گفته بودیم که برای گمراه کردن شما گاهی نامه های مشکوک بنویسد و ذهن شما را مشغول کند. ما چون در 8 سال دفاع مقدس، مجاهدت های این فرمانده عزیزمان را دیده بودیم، از وی خواستیم این دفعه پشت صحنه باشد و 8 ماه دفاع مقدس را بسپرد دست ما، که ایشان هم قبول کرد.

تو چقدر بدبختی آقای اوباما که فریب نقشه جمهوری اسلامی را خوردی.

اصلا ما، شما را 8 ماه تمام سر کار گذاشته بودیم.

حالا چرا راه دور برویم؛

 همین آقای هاشمی.

هنوز هم تنها افتخار ایشان سابقه 50 سال دوستی اش با مولای ماست. آن نامه هم که ایشان نوشت برای این بود که محاسبات شما را بهم بریزد و الا ایشان کجا گفته که من عاشق آمریکا هستم.

 همیشه گفته؛ "من عاشق خامنه ای هستم".

 البته "چو عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"، این بیت را هم "لسان الغیب" به خواهش ما برای فریب دادن شما سروده.

فردوسی هم به تمنای ما این بیت را سروده؛ "اگر سر به سر تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم".

سعدی هم اگر گفته؛ "بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند"، منظورش بنی آدم بود نه قاتلین کودکان فلسطینی. نه صاحبان گوآنتانامو.

شما اگر فرزندان آدم هستید چرا پس بویی از آدمیت نبرده اید؟

 بنی آدم ما هستیم که حتی برای آقای کروبی هم دعا می کنیم تا هر چه زودتر سرطان بصیرت شان خوب شود و باز هم ستون پنجم جمهوری اسلامی شود در عمق فضای سایبر.

 ببین آقای اوباما!

 اشتباه نکن و وسط دعوای درون خانوادگی ما نرخ تعیین نکن. مثلا خود من یک بار در قالب یک طنز نوشتم؛ آقای لاریجانی "پرسه در مه" می زند.

اولا ما چند تا لاریجانی داریم. من مخصوصا مشخص نکردم که منظورم کدامیک از اخوان لاریجانی است که شما را گیج کنم. وانگهی، این که حالا طوری نیست؛ ما با پول خودمان برای آقای لاریجانی یک چراغ مه شکن می خریم!

 یا مثلا انتقاد من از آقای قالیباف.

 این هم برای فریب دادن شما بود و الا ما با کارهای خدماتی شهرداری هیچ مشکلی نداریم. ما شهرداری داریم که از تابستان به فکر زمستان شهروندان است و هنوز پاییز نشده، سایت های برف روبی درست می کند و کلی شن و ماسه تهیه می کند. مدیران جمهوری اسلامی همه همین طور هستند و ماهها قبل از آمدن برف به فکر خدمتند.

 شما به جای حساب کردن، روی دعوای ما با شهردار تهران بهتر است به فکر شهردار تگزاس باشی که بیشتر از این سوتی اخلاقی ندهد.

 از قالیباف هم راستش خود ما خواسته بودیم که در 8 ماه دفاع مقدس گاهی برای به اشتباه کشاندن محاسبات دشمن یک طوری وانمود کند که انگار برای شهرداری "تونل توحید" از "تنگه احد" مهمتر است و الا لازم باشد ایشان هنوز هم همان فرمانده دوران 8 سال دفاع مقدس است. شما اشتباه فکر نکنید.

ما در حفظ نیروهای انقلاب بسیار حریصیم.

این را ما از مولای مان خامنه ای یاد گرفته ایم. خامنه ای برای ما حکم پدر را ندارد، عین پدر است. خامنه ای پدر همه فرزندان انقلاب است با هر سلیقه ای.

سایه ولایت بالای سر همه فرزندان انقلاب است ولو فرزندان ناخلف. رویش ها به جای خود عالی است اما  مولای ما حتی المقدور دوست ندارد احدی از کشتی انقلاب ریزش کند.

 راز صبر خامنه ای بر اشتباهات سران فتنه به دلسوزی ایشان بر می گردد نسبت به همه فرزندان انقلاب، بلا استثنا.

 موسوی و خاتمی کاش می دانستند دلسوز واقعی شان کیست؟

خامنه ای چشم دیدن حتی یک ریزش را هم ندارد اما چه کند از ناخلفی پسر نوح که با بدان می نشیند و فرق دوست و دشمن را تشخیص نمی دهد.

 آقای اوباما! اگر می خواهی بدانی ما چقدر ولایت فقیه را دوست داریم، وصیت نامه پدران مان را بخوان. شما این همه در عراق و افغانستان تلفات دادید، اگر مردید وصیت نامه کشته های تان را رو کنید.

"سیندی شیهان" مادر یکی از هزاران نفله شما در جریان جنگ طلبی های دائمی شماست ولی معتقد است بچه اش برای هیچ و پوچ به هلاکت رسیده است اما من در نظام مقدس جمهوری اسلامی مادری می شناسم که پنج شهید در راه اسلام داده است و وقتی به دیدار خامنه ای می رود شرمنده است که دیگر فرزندی ندارد تا تقدیم ماه کند.

 شرمنده است از روی ام البنین.

آری، ما نقشه کشیده بودیم برای شما.

جمهوری اسلامی نظام مظلومی است اما همین که به آمریکا و اسرائیل می رسد اتفاقا فوق العاده زیرک و با هوش است و با حساب و کتاب جلو می رود. یکی از ترفندهای جمهوری اسلامی این است که همه مهره های خود را رو نمی کند.

راز خانه نشینی برخی خواص نظام ما این بود.

 جمهوری اسلامی همیشه تعدادی از عناصر خود را می نشاند روی نیمکت ذخیره و اگر لازم شد آنها را به میدان می فرستد. در 8 ماه جنگ نرم اما لازم نشد که از این نیروهای ذخیره استفاده کند.

یعنی ببخشید آقای اوباما! شما آنقدر برای ما حریف مقتدری نبودید که ما مثلا آقای ناطق نوری را هم به میدان بیاوریم. شما از پس عوام ما بر نمی آیی، وای به حال آن روزی که ما با خواص خود به میدان بیاییم.

 آقای اوباما! شما از پس بچه بسیجی های جنوب شهری بر نمی آیی، وای به حال خواصی که در شمال شهر سکنی گزیده اند. بترس از روزی که ما با خواص خود به جنگ شما بیاییم. خواص ما تجربه دارند که ما نداریم. سابقه دارند که ما نداریم. با امام در پاریس بودند که ما نبودیم. با امام در هواپیما بودند که ما نبودیم. با امام در پلکان بودند که ما نبودیم. با امام در حال "عبور از بحران" بودند که ما نبودیم. تازه اینها آقا زاده هم دارند. پول هم دارند. رسانه هم دارند. نفوذ هم دارند که ما هیچ کدامش را نداریم و ان شاءالله خواص ما از این دارایی های خود در جهت اعتلای نام جمهوری اسلامی استفاده می کنند.

 پس بترس از آن روزی که ما با ذخیره های طلایی خود به میدان جنگ با شما بیاییم.

آن روز گلی می زنیم به دروازه تان زیباتر از گل حمید استیلی.

 خوش بو تر از گل پرپر شده شهید حسین غلام کبیری.

آن روز ما تیم شما را سوراخ سوراخ می کنیم.

 این 8 ماه اگر چه برای شما خیلی مهم بود ولی برای ما دست گرمی بود. شما در جنگ بودید و ما در مانور.

 ما با نیروهای اصلی خود به میدان نیامده بودیم. شما آنقدر تیم تان ضعیف بود که مربی تیم ما بهتر آن دید به جای تیم اصلی با تیم "ب" به نبرد شما بیاید.

آقای اوباما! مگر "نه دی" اکثرا جوانان و نوجوانان نبودند که به صحنه آمدند؟ شما با همه قوا با همه 2500 ماهواره جاسوسی تان با همه باد و بروت تان با همه دارایی تان با همه سایت های تان آمدید ولی ما با تیم نوجوانان مان آمدیم و شما را هم بردیم.

با چی؟

 نه با سیستم "چهار چهار دو"، با سلاح ایمان و البته با ساندیس.

 با نی ساندیس.

 ما آنقدر جمهوری اسلامی را دوست داریم که یک روز اگر ساندیس نظام مان را نخوریم از تشنگی می میریم.

 ما آنقدر جمهوری اسلامی را دوست داریم که از هنرمندان متعهد برآمده از نظام تقاضا کردیم این 8 ماه قلم و دوربین را به دست ما بدهند و هنرنمایی ما را ویرایش کنند.

ما "نوهنرمندان متعهد" از سید مهدی شجاعی عزیز از مجید مجیدی از ابراهیم حاتمی کیا و از دیگرانی که معلم ما بوده اند خواهش کردیم برای متوهم کردن دشمن سکوت اختیار کنند و اجازه دهند ما که شاگردان شان هستیم با اهرم هنر به مصاف شب پرستان برویم.

من یک سطر "کشتی پهلو گرفته" را یک کلمه این کتاب را با کل آثار نویسنده های غربی عوض نمی کنم.

"من او" هر چه باشد، "من ما"ست نه "من شما".

ناز کند؛

عیبی ندارد ما نازش را می خریم. امیرخانی تنها راضی به "رضا"ی شهدای جمهوری اسلامی است؛ نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد و در جشنواره شهید حبیب غنی پور نشان داد قدر شهدای وطن را می داند.

ما حریصیم در حفظ هنرمندان برخاسته از انقلاب. در حفظ همه شان.

من یک قطره از "باران" مجیدی عزیز را به کل اقیانوس کبیر نمی فروشم.

 من مفتخرم که کل دیالوگ شاهکار سینمای ایران، "آژانس شیشه ای" را حفظ هستم.

 ما ناز این "بلبل عاشق" را می خریم تا فقط برای شقایق ها بخواند.

 ما در حفظ این بازوهای هنری اتفاقا بسیار خسیسیم و اصلا سخاوت نداریم که آنها را از دست بدهیم. ما حالا دو تا انتقاد از بزرگ تر های خود در عرصه هنر می کنیم، این برای گمراه کردن دشمن اصلی است که خیال کند بین ما دعواست و نقشه اش را بر اساس این دعوا تنظیم کند و آخر سر در "نه دی" متوجه شود کور خوانده است.

مدافعان اصلی سرمایه های متعهد برخاسته از انقلاب اسلامی اتفاقا خود ما هستیم. گاهی هم اگر نقدی می کنیم فقط از این روست؛ "اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی".

آقای اوباما!

ما اتفاقا به عشق حکومت، می آییم راهپیمایی حکومتی.

با چه وسیله ای می آییم؟ با اتوبوس.

با کدام اتوبوس؟ با همان اتوبوسی که پدرم را به جبهه برد.

کی؟ روز چهارشنبه و هر روز دیگری که لازم باشد.

 برای انقلاب ما هر روزی "نه دی" است و هر مکانی "خیابان انقلاب" است.

آقای اوباما! ما نه تنها با اتوبوس به راهپیمایی حکومتی می آییم، بلکه موقع برگشتن از راهپیمایی هم با همین اتوبوس برمی گردیم خانه.

کدام خانه؟ یک خانه حکومتی.

 نامش چیست؟ "بیت رهبری".

 ما خانه مان هم حکومتی است.

 کدام حکومت؟ جمهوری اسلامی.

رهبرش کیست؟ خامنه ای.

حضرت آیت الله العظمی خامنه ای.

مهتاب با همه عظمتش، تنها گوشه ای از نور چشم ماه ما را دارد.

 نه، ما دیگر بزرگ شده ایم و به جای دیدن تصویر ولی فقیه در ماه، مولای مان  را عین "ماه" می دانیم و او را "حضرت ماه" خطاب می کنیم و مگر جز این است که ماه، روشنایی بخش شب های بی خورشید است؟

اگر جز این است که ماه، تسلی بخش دل داغدار ستاره ها در فراق خورشید است، پس شک مکنید که خامنه ای نائب بر حق امام زمان است. زلزله ظهور اگر فردا روزی قرار باشد حادث شود و لرزه بر اندام "کسرای سفید" بیاندازد، خبر در پیش بودن این زلزله را اول به مولای ما می دهند.

 شما لطفا غیب گویی نکنید!

آقای اوباما! بزرگ ترین مشکل شما این است که نمی دانید ما رهبرمان را چقدر دوست داریم.

 ما آرای پراکنده پای نامزدهای مختلف نیستیم.

 ستاره های بی شمار پشت سر ماه هستیم.

فداییان خامنه ای هستیم.

این همه لشکر حتی اگر به عشق ساندیس هم آمده باشد باز از این روست که این ساندیس ها در نظام مقدس جمهوری اسلامی تولید می شود که رهبرش خامنه ای است.

 آری، ما به عشق ساندیس جمهوری اسلامی، خودش را نوش جان می کنیم و "نی" اش را فرو می کنیم در چشم بدخواهان خامنه ای.

 پس بگذار این همه لشکر به عشق ساندیس نظامی آمده باشد که رهبرش خامنه ای است.

 نتیجه یکی است.

 ما به عشق هر آنچه نسبتی با این نظام داشته باشد غوغا می کنیم.

ساندیس خوردن از ما، سادیسم گرفتن از شما.

 ما اما به "عشق رهبر" غوغا نمی کنیم، قیامت می کنیم.

 "نه دی" چون به عشق ساندیس بود، غوغا بود.

 قیامت می خواهید ببینید، صبر کنید خامنه ای حکم جهادمان دهد.

 این همه لشکر به عشق ساندیس می آید، آمریکا و اسراییل غلاف می کنند، وای به آن روز که این همه لشکر به عشق رهبر بیرون بیاید.

آقای اوباما! "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد"، شعار نیست. ما این را در عمل نشان تان دادیم. باز هم اگر دلتان می خواهد نشان تان بدهیم ما آماده ایم. شما با ارتش دنیا آمدید و رهبر ما این مربی ما، شما را عددی ندانست و تیم جوانانش را به میدان فرستاد و بی نیاز از فرستادن ذخیره ها به میدان نبرد، تیم بزرگسالان شما را شکست داد.

مگر نگفتید این دفعه ما با تمام توان آمده ایم تا کار جمهوری اسلامی را یک سره کنیم؟

 زرشک!

شما اگر جنگ نرم را نباختید پس چرا گفتید دلارهای مان را الکی حرام این فتنه گران کردیم؟

 پس چرا این روزها به یاوه گفتن افتاده اید؟

 اصلا یک سئوال؛ آقای اوباما!

 شما می دانی "عباس" کیست که ما را تهدید به حمله می کنی؟

 آدم بودی، برایت یک دوره کلاس "عباس شناسی" می گذاشتم تا بدانی با چه یلی چه پهلوانی چه علمداری چه ذخر الحسینی طرفی.

 عباس کسی است که همه ارتش تو را با یک گوشه چشم شکار می کند.

 عاشورای سال هشتاد و اشک، ارتش شما را عباس شکار کرد، فقط با یک نگاه.

 این عباس نگهدار ماست. پشت و پناه انقلاب ماست. حریفش می شوید، بسم الله!

اما من به شما توصیه می کنم حماقت نکنید.

 عباس کار دست تان می دهد.

 آقای اوباما!

 بدبختی شما این است که همین عباس نگهدار خامنه ای است. حافظ ماه بنی انقلاب، قمر بنی هاشم است.

 من الان مانده ام از هزار کرشمه عباس کدامش را بگویم.

 با خصم بی شعور نمی توان حرف از دلبری زد. روضه عباس را فقط برای دوست باید خواند؛ بهتر است دشمن را وانهیم و در نهانخانه دل سنگ دلبر را به سینه بزنیم.

این آخرین سطور کتاب "نه ده" است؛ بهتر است "زیارت عباس" را بخوانیم: "السلام علیک ایها العبد الصالح. المطیع لله و لرسوله و لامیر المومنین و الحسن و الحسین ...".

اما عباس را باید از مادرش "ام البنین" شناخت؛

"یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد/

 و راه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد/

 انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید/

ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد/

 لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد".

 اصلا بهتر است برخیزیم و برای عباس سینه بزنیم.

 "ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد...".

می دانید چرا؟... آخر هوا دیگر کاملا تاریک شده بود؛ شب بود و سکوت بود و ماه بود و ستاره ها و بهشت زهرا.

 و جانباز قطع نخاعی چشم بر نمی گرفت از مزار شهید گمنام که روی قبرش فقط چند کلمه نوشته شده بود؛ "شهید گمنام. فرزند روح الله".

صدایی آمد.

ویلچر را حرکت داد به سمت صدا.

دید شهدای "قطعه 26" نشسته اند در بهشت و دارند روضه مادری را می خوانند که به "حسنین" محبت کرد اما روی مزار بی نشانش فقط یک کلمه نوشته شده است؛

 "مادر عباس".    

      ***

ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد،        علمدار نیامد،      سپهدار نیامد؛     حسین

سقای حسین، سید و سالار نیامد،        علمدار نیامد،      سپهدار نیامد؛     حسین.

حجاب  در  زبان امام خمینی(رحمت الله علیه)

« حجاب ایران، حجاب اسلام، همین مقدارهاست. اسلام اینجا و آنجا ندارد. لكن یك جهات خارجى گاهى در كار هست. به طورى كه یك مفسده‏اى باشد، یك اختلاف اخلاقى بشود، یك- عرض مى‏كنم- چیزهایى باشد، البته آن وقت باید جلوگیرى بشود ؛ اما اگر نباشد اینطور، و ساده باشد و مثل سایرین با سادگى باشد، نه؛ بى چادر(بامانتو) مانع ندارد.» صحیفه نور    ج‏3    499   

« براى اینكه اسلام جلوى شهوات را مى‏گیرد؛ اسلام نمى‏گذارد كه لخت بروند توى این دریاها شنا كنند. پوستشان را مى‏كند!  ...كه بعد از اینكه مى رفتند زن و مرد در دریا، زنها همان طور لخت و همان طور لخت مى‏آمدند توى شهر! مردم هم جرأت نمى‏كردند حرف بزنند. امروز اگر یك همچو چیزى بشود، اینها را ما خواهیم تكلیفشان را معین كرد. و دولت هم معین كرد. البته دولت [به‏] طورى كه وزیر كشور گفتند، گفتند ما جلویش را گرفتیم. اگر نگیرند، مردم مى‏گیرند. مگر مازندرانیها مى گذارند یا رشتیها مى‏گذارند كه باز كنار دریاشان مثل آن وقت باشد؟ مگر بندر پهلوى‏اى‏ها (بندر انزلى ) مرده‏اند كه زن و مرد با هم در یك دریا بروند و مشغول عیش و عشرت بشوند! مگر مى‏گذارند اینها را؟ تمدنهاى اینها این است. آزادى‏اى كه آنها مى‏خواهند همین. این جور آزادى! بروند قمار بكنند و با هم لخت بشوند و با هم [سرگرم عیش و نوش‏] بشوند  آزادى در حدود قانون است. اسلام از فسادها جلو گرفته. و همه آزادیها را كه مادون فساد باشد داده. آنى كه جلو گرفته فسادهاست كه جلویش را گرفته است. و ما تا زنده هستیم نمى‏گذاریم این آزادیهایى كه آنها مى‏خواهند، تا آن اندازه‏اى كه مى‏توانیم، آن آزادیها تحقق پیدا كند. »صحیفه نور، ج‏8، ص: 339

« آرى در اسلام زن باید حجاب داشته باشد، ولى لازم نیست كه چادر باشد. بلكه زن مى‏تواند هر لباسى را كه حجابش را به وجود آورد اختیار كند. ما نمى‏توانیم و اسلام نمى‏خواهد كه زن به عنوان یك شى ء و یك عروسك در دست ما باشد. اسلام مى‏خواهد شخصیت زن را حفظ كند و از او انسانى جدى و كارآمد بسازد. ما هرگز اجازه نمى‏دهیم تا زنان فقط شیئى براى مردان و آلت هوسرانى باشند .» صحیفه نور    ج‏5    294   

«آن شقىّ جنایتكار( رضا قُلدر) دست به یك جنایت زد و آن جنایت كشف حجاب بود؛ و به جاى اینكه نیمى از جمعیت ایران را فعال كند آن نیم دیگرى هم كه نیمه مردان بود به‏طور بسیار زیادى از فعالیت انداختند و این عروسكهایى كه درست كردند و در همه ادارات جا دادند و در همه خیابانها راه انداختند، آنهایى كه در ادارات بودند، سایر افرادى كه در ادارات بودند را هم از كارهاى خودشان بازداشتند و آنهایى كه در خیابانها رها بودند، جوانهاى ما را به فساد كشاندند و فعالیت جوانهاى ما را از دست آنها گرفتند.»

صحیفه نور    ج‏17    59

«و البته باید توجه داشته باشید كه حجابى كه اسلام قرار داده است، براى حفظ آن ارزشهاى شماست. هرچه را كه خدا دستور فرموده است- چه براى زن و چه براى مرد- براى این است كه، آن ارزشهاى واقعى كه اینها دارند و ممكن است به واسطه وسوسه‏هاى شیطانى یا دستهاى فاسد استعمار و عمال استعمار پایمال مى‏شدند اینها، این ارزشها زنده بشود.» صحیفه نور    ج‏19    185 

گزیده‌ای از بیانات رهبر انقلاب در مورد«كتابِ خوب»

 

 

 

رمزگشایی یك حقیقت تاریخی
كتاب، دروازه‌اى به سوى گستره‌ى دانش و معرفت است و كتاب خوب، يكى از بهترين ابزارهاى كمال بشرى است. همه‌ى دستاوردهاى بشر در سراسر عمر جهان، تا آن‌جا كه قابل كتابت بوده است، در ميان نوشته‌هايى است كه انسان‌ها پديد آورده‌اند و مى‌آورند. در اين مجموعه‌ى بى‌نظير، آموزش‌هاى آسمانى، و درس‌هاى پيامبران به بشر، و دانش‌ها و شناخت‌هايى است كه سعادت بشر بدون آگاهى از آن امكان پذير نيست. كسى كه با اين دنياى زيبا و زندگى‌بخش- دنياى كتاب- ارتباط ندارد بى‌شك از مهم‌ترين دستاورد انسانى و نيز از بيشترين معارف الهى و بشرى محروم است. براى يك ملت، خسارتى بزرگ است كه افراد آن، با كتاب سر و كارى نداشته باشند و براى يك فرد، توفيق عظيمى است كه با كتاب، مأنوس و همواره در حال بهره‌گيرى از آن يعنى آموختن چيزهاى تازه باشد. با اين ديدگاه، به روشنى مى‌توان ارزش و مفهوم رمزى عميق اين حقيقت تاريخى را دريافت كه اولين خطاب خداوند متعال به پيامبر گرامى اسلام(ص) اين است كه: "بخوان!" و در اولين سوره‌اى كه بر آن فرستاده‌ى عظيم‌الشأن خداوند فرود آمده، نام قلم به تجليل ياد شده است: "اقرأ و ربّك‌الأكرم، الذى علّم بالقلم".
پيام به مناسبت آغاز هفته‌ى كتاب - 04/10/1372

گنجینه ثروت بشری
حقيقت آن است كه كتاب يكى از ارزشمندترين فرآورده‌هاى بشرى و گنجينه‌ى بزرگ‌ترين ثروت‌هاى بشر يعنى دانش و تحقيق است. دين و دنياى بشر و جسم و جان انسان، به بركت كتاب تأمين و تغذيه مى‌شود و فرآيند كمال بشرى به وسيله‌ى كتاب تحقق مى‌يابد. كتاب، مادر تمدن‌ها و نيز عصاره‌ى آن‌ها است، و بشر با پديد آوردن كتاب، درس‌هاى بى‌شمارى را كه در كتاب تكوين بدو آموخته شده، گردمى‌آورد و در محيط بشرى، منتشر مى‌سازد و بدين‌گونه روزبه‌روز گنجينه‌ى ثروت بشرى، غناى بيشتر مى‌يابد.
پيام به مناسبت گردهمايى كتاب و كتابخانه - 21/06/1374

حرمان عظیم
در ميان انسان‌ها بسيارند كسانى كه نه تنها بر اين خزانه‌ى لايزال چيزى نمى‌افزايند، بلكه از آن بهره نيز نمى‌برند. بی‌سوادى يا بى‌معرفتى نسبت به ارزش كتاب و بى‌رغبتى به بهره بردن از آن يا دسترسى نداشتن به آن، از عوامل اين حرمان عظيم و اين خسارت بزرگ‌اند. نبايد شك كرد در اين‌كه همين‌ها نيز به نوبه‌ى خود معلول عوامل اجتماعى و سياسى و فرهنگى است. از اين رو بى‌ترديد بايد گفت كه كم‌رغبتى نسبى به مطالعه‌ى كتاب در كشور ما نتيجه‌ى كوتاهى‌هايى است كه در دوران حاكميت رژيم‌هاى فاسد و وابسته، در اين مورد شده است. پس از پيروزى انقلاب آمار توليد و نشر و ضبط و خواندن كتاب در كشور ما به‌طور چشمگير بالا رفته است ولى آنچه اكنون داريم در برابر آنچه شايسته‌ى ملت بزرگ و پرتوان و هوشمند ما است، بسى كم و ناچيز است.
پيام به مناسبت گردهمايى كتاب و كتابخانه - 21/06/1374

انس با كتاب؛ هر طور شده!
مردم ما، با كتاب، بيش از آنچه كه امروز انس دارند بايد انس بگيرند. كتابخوانى چيزى است كه براى يك ملت، فريضه است؛ واجب و لازم است. مردمى كه اهل كتاب خواندن باشند، از لحاظ معلومات و ذكاوت و هوشيارى، تفاوت مى‌كنند با مردمى كه با كتاب و مطبوعات انس نداشته باشند. خوشبختانه كتاب زياد است و كتاب‌هاى زيادى چاپ مى‌شود. نمى‌خواهم عرض كنم همه‌ى آنچه كه چاپ مى‌شود، كتاب‌هاى خوب و مفيدى است. نه؛ اى بسا كتابى چاپ مى‌شود و به بازار هم مى‌آيد، اما كتاب مفيدى نيست. كتاب بى‌فايده و عاطل و باطلى است كه اگر كسى نگاهش كند، از آن استفاده‌اى نخواهد كرد. و اى بسا كتابى كه چاپ مى‌شود و به بازار هم مى‌آيد و مضر است! اين‌ فايده ندارد، بلكه ضرر هم دارد. الان ما در كتاب‌هايمان- كتاب‌هاى بازار مطبوعات كشور- چنين كتاب‌هايى را داريم كه در دسترس مردم است؛ يعنى چاپ شده و به بازار هم آمده است؛ اما هيچ فايده‌اى كه ندارد، مضر هم هست. با اين همه، اين‌ها بخشى و تعداد كمى از مطبوعات است. اكثر آنچه كه چاپ مى‌شود، مفيد است؛ چه از جهات علمى، چه از جهات فرهنگى، چه از جهات دينى، چه از لحاظ معارف گوناگون اسلامى و چه از لحاظ ادبى و هنرى. مردم ما، از معارفى كه در كتاب‌هاست بى‌نياز نيستند و بايد كتاب‌ها را بخوانند. انس با كتاب، بسيار چيز باارزشى است.
مصاحبه‌ در پايان بازديد از پنجمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب تهران - 17/02/1371

باید اعتراف كنیم!
با تلخى بايد اعتراف كنيم كه رواج كتاب و روحيه‌ى كتابخوانى در ميان ملت عزيز ما كه خود يكى از مشعل‌داران فرهنگ و كتاب و معرفت در طول تاريخ پس از ظهور اسلام بوده است، بسى كمتر از آن چيزى است كه از چنين ملتى انتظار مى‌رود و اين پديده نيز مانند بيشتر پديده‌هاى ناگوار در كشور ما، نتيجه‌ى فرمانروايى پادشاهان و فرمانروايان ظالم و فاسد و بى‌فرهنگ و بى‌سواد بر اين كشور در دويست سال گذشته است.

در دورانى كه برخى ملت‌هاى ديگر به سوى دانش و پژوهش و معرفت روى آورده بودند، ملت كهن و با استعداد ما در زير سلطه‌ى آن انسان‌هاى پليد و خودپرست و زورگو و نااهل، از دانش و معرفت دور ماند و در دوره‌ى اخير كه حكومت دست‌نشانده و فاسد پهلوى همه‌ى كارها را برابر خواست بيگانگان و دشمنان اين ملت و به زيان اين ملت انجام مى‌داد، نه تنها تلاشى براى ترويج كتاب و كتابخوانى نشد بلكه با ايجاد سرگرمى‌هاى ناسالم و دامن زدن به آتش غرائز جنسى در ميان جوانان، اين ضرورت فورى و فوتى را هرچه بيشتر، از ميدان ديد و توجه مردم، بيرون راندند و در يكى از بهترين دوران‌هايى كه شرائط جهانى، دگرگونى‌هاى اساسى در وضع نابسامان ملت ايران را بر مى‌تافت، ملت مظلوم ما را از آن محروم ساختند و كار را به آن‌جا رساندند كه برابر گزارش‌هاى همان روزگار، در شهر تهران و برخى شهرهاى ديگر، شماره‌ى ميخانه‌ها بيش از شماره‌ى كتابخانه‌ها و كتابفروشى‌ها و يا چند برابر آن‌ها بود!
پيام به مناسبت آغاز هفته‌ى كتاب - 04/10/1372

به قلبم فشار می‌آید!
ملت ما مطالعه كردن را اصلاً جزو كارهاى بشرى نمى‌دانند! مثل خوراك و ورزش و ديگر چيزهايى كه جزو كارهاى معمول انسان است، مطالعه اصلاً جزو اين چيزها نيست! آدم بايد عنوان ديگرى داشته باشد- يا بايد شب امتحانش باشد؛ يا بايد معلم در مدرسه از آدم بخواهد؛ يا بايد يك دانشمند باشد؛ يا بايد بخواهد در جايى سخنرانى كند- تا موجب شود كه مطالعه كند! اين چه‌قدر خسارت است!؟ واقعاً خدا مى‌داند من وقتى يادم مى‌آيد- و اين چيزى است كه تقريباً هيچ‌وقت از يادم نمى‌رود- كه مردم ما مطالعه كردن را بلد نيستند، به قلب من فشار مى‌آيد! از اين بابت، ما چقدر داريم هر ساعت خسارت مى‌بينيم!؟ واقعاً اين به عهده‌ى چه كسى است؟ در حال حاضر اين‌طور است كه بنده يا يك نفر مثل بنده، سالى يك‌بار به نمايشگاه كتاب برود و يك كلمه راجع به مطالعه بگويد؛ آن‌هم به شرطى كه دست يك گزارشگر خاص نيفتد؛ اين‌كه نمى‌شود!
در ديدار با اعضاى گروه اجتماعى صداى جمهورى اسلامى ايران - 29/11/1370

وظیفه ملی؛ واجب دینی
اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند. اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست. امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است. از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
پيام به مناسبت آغاز هفته‌ى كتاب - 04/10/1372

كم‌كاریم!
اين انقلاب، با اين عظمت و ابعاد و آثار عملى، از لحاظ ارائه‌ى مبانى فكرى خودش، يكى از ضعيف‌ترين و كم‌كارترين انقلاب‌ها و بلكه تحولات دنياست... اگر شما انقلاب‌هاى بزرگ دنيا را هم در نظر بگيريد، باز هم مشخص مى‌شود كه ما كم كار كرده‌ايم.

وقتى انقلاب اكتبر تحقق پيدا مى‌كند، در طول ده پانزده سال، آن‌قدر كتاب و فيلم و قصه و جزوه در سطوح مختلف راجع به مبانى فكرى اين انقلاب نوشته مى‌شود كه در كشورهايى كه باد آن انقلاب به آن‌ها رسيده، ديگر مردم احتياجى ندارند از كتاب‌هاى آن‌ها استفاده كنند! آن‌قدر فضاى ذهنى پرشده است كه روشنفكرهاى خود كشورها مى‌نشينند راجع به مبانى ارزشى و فكرى آن‌ها كتاب مى‌نويسند! در سه چهار دهه‌ى گذشته، چقدر ايرانی‌ها درباره‌ى مبانى فكرى انقلاب شوروى، به زبان فارسى كتاب نوشتند؛ چون ديگر اشباع شده بودند. يعنى آن‌ها اين‌قدر نوشتند كه همه‌ى روشنفكرهايى كه به‌ نحوى از لحاظ فكرى با آ‌ن‌ها ارتباط پيدا مى‌كردند، از لحاظ فكرى اشباع مى‌شدند و بعد يك آدم مثلاً دست به قلم و با فكر و روشنفكرى، خودش مى‌جوشيد و مطالبى- غير از ترجمه‌هاى فراوانى كه از آثار آن‌ها مى‌شد- مى‌نوشت.
سخنرانى در ديدار با مجمع نمايندگان طلاب و فضلاى حوزه‌ى علميه‌ى قم - 07/09/1368

این‌ها باقی می‌ماند!
به ادبيات فرانسه نگاه كنيد؛ مطمئناً بخشى از اين ادبيات، مصروف به قهرمانی‌هاى دوران جنگ است. چهار سال جنگ بوده، كه فرانسوی‌ها دو سه سال آن را دچار فشار بودند و شكست خوردند؛ اما انواع مختلف قهرمانی‌ها را، هم در ميدان جنگ، هم در مبارزات مردمى داخل پاريس، هم در روابط انسانى و نظاير آن، نشان دادند. شما ببينيد كه اين‌ها در رمان‌هاى فرانسوى چقدر تكرار مى‌شود. هرچند من با شعر آن‌ها آشنا نيستم؛ اما بعضى از رمان‌هاى فرانسوى را كه به فارسى ترجمه شده است، خوانده‌ام. اصلاً در بهترين رمان‌ها و در عالی‌ترين اثرها، نشانه‌ى آن روزها باقى مى‌ماند. شما ببينيد درباره‌ى انقلاب روسيه، چقدر كتاب نوشته شده و چه حجمى از تفاخر وجود دارد و براى ديگران باقى گذاشته‌اند. اين‌ها چيزهايى نيست كه تمام بشود؛ اين‌ها بايد باقى بماند.
سخنرانی در ديدار با اعضاى شوراى سياستگذارى صدا و سيما - 14/12/1369

غذای سالم و مقوی؛ لطفاً!
لازم است آن روى اين سكه‌ى زرين نيز مورد توجه قرار گيرد: نويسندگان و مترجمان و فراهم آورندگان كتاب؛ اينان كارى باارزش و پاداشى بزرگ، در كنار مسؤوليتى سنگين دارند. در جامعه‌ى كتابخوان، پديدآورنده‌ى كتاب و عرضه كننده‌ى آن بايد گرامى داشته شود و او نيز بايد كار خود را با عنايت به تأثير و اهميت آن انجام دهد. غذاى فكر و روح، بايد سالم و مقوى عرضه شود و آن‌كس كه جز اين عمل كند، خطا يا جنايتى بزرگ‌تر از عرضه كننده‌ى مواد غذايى ناسالم يا بى‌مايه، مرتكب شده است.
پيام به مناسبت آغاز هفته‌ى كتاب
- 04/10/1372

كتاب خوب می‌خواهیم؛ سالم و مقوی!
بايد به فكر باشيم و دغدغه‌ى نوع كتاب‌هايى كه توليد مى‌شود نيز در ما باشد. بايد كتابِ خوب توليد شود. كتاب يك غذاست؛ يك غذاى روح است؛ يك نوشيدنى روح است و چنانچه مقوّى باشد، روح را تقويت مى‌كند. ما كه سفارش مى‌كنيم از اين نوشيدنى بخوريد، نوع نوشيدنى را معيّن نكرده‌ايم. بايد مواظب باشيم كه مبادا نوشيدنى مسموم، خطرناك، فاسد، گنديده و مضر با رنگ‌آميزی‌هاى خيلى خوب، دست مردم داده شود؛ بدون اين‌كه مردم بدانند. همان‌طور كه اماكن و سازمان‌هاى ويژه، اگر ببينند غذايى فاسد به مردم فروخته مى‌شود، با توليد كننده مقابله مى‌كنند؛ اگر كتاب فاسدى هم به مردم داده مى‌شود، بايد با آن مقابله شود. البته من اعتقاد ندارم كه بايد هر كتاب و نوشته‌اى را كه با سليقه‌ى خاصى نمى‌سازد و مضر به‌نظر مى‌رسد، جلوش را بگيريم. لكن كتب و نوشته‌هايى هست كه مضر بودنشان براى مردم، واضح است؛ يعنى ترويج فحشا و فساد و از اين قبيل است كه براى مردم زيان‌آور است، نبايد اجازه بدهند كه چنين كتب و نوشته‌هايى منتشر شود. اما بيشتر بايد تلاش كرد كه كتاب‌هاى خوب، چاپ و منتشر شود.
مصاحبه‌ در بازدید از ششمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 21/02/1372

اگر بى‌فرهنگ و تاريخ بوديم...
من مى‌بينم كه متأسفانه كتاب در جامعه‌ى ما، آن مقدار كه شأن اين جامعه اقتضا مى‌كند، رواج ندارد. اگر ما يك جامعه‌ى بى‌فرهنگ و تاريخ بوديم؛ جامعه‌اى بوديم كه گذشته و كسان فرهنگى با معرفت و برجسته‌اى ندارد؛ انسان‌هاى بااستعداد و فهيم و داراى بينش و طرز فكر بالا ندارد- مثل بعضى از جوامع گوناگونى كه در گوشه و كنار دنيا هستند- بى‌رغبتى به كتاب قابل توجيه بود؛ اما در جامعه‌ى ما با اين همه انسان‌هاى فرهنگى، برجسته، والا، اساتيد، مؤلفين، آشنايان با كتاب، شعرا، نويسندگان، علماى بزرگ، دانشگاهيان برجسته و عناصر فرهنگى و عالم، چرا بايد انس با كتاب اين‌طور باشد!؟ سابقه‌ى فرهنگى و تاريخى ما خيلى زياد است. جامعه‌ى ما اساساً جامعه‌اى پخته و بالغ شده است؛ يك جامعه‌ى ابتدايى و بدوى نيست. مردم ما بايد بيش از اين با كتاب آشنا باشند.
مصاحبه در جريان بازديد از نمايشگاه كتاب - 26/02/1374

كتابخانه را خریدیم!
ما كتابخانه‌ى مرحوم حاج مصطفى خوانسارى را بعد از وفات ايشان خريديم. ايشان كتابخانه‌ى بسيار نفيسى با پنج شش هزار جلد كتاب خوب داشت كه حدود هزار و اندى از كتاب‌هايش خطى بود. من چون ديدم اين كتاب‌ها از دست مى‌رود و ضايع مى‌شود، همه‌اش را خريدم. ايشان مثل چشمش اين كتاب‌ها را حفاظت مى‌كرد و در زمان حياتش آن‌ها را به هيچ‌كس نشان نمى‌داد، ولى من مى‌دانستم چنين كتابخانه‌اى دارد. ما كتاب‌هاى خطى كتابخانه‌ى ايشان را به آستان قدس فرستاديم و كتاب‌هاى چاپى‌اش را هم به مؤسسه‌ى آقاى مصباح در قم داديم؛ هديه كرديم.
بيانات در ديدار اعضاى همايش مرحوم حاج آقا نورالله اصفهانى 15/05/1384

سبد خرید خانوار!
بايد خريد كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجملاتى- مثل لوستر‌ها، ميز‌هاى گوناگون، مبل‌هاى مختلف و پرده و...- به كتاب اهميت بدهند. اول كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. خلاصه، بايد با كتاب انس پيدا كنند. در غير اين صورت، جامعه‌ى ايرانى به هدف و آرزويى كه دارد كه حق او هم هست، نخواهد رسيد.
مصاحبه‌ در جريان بازديد از نمايشگاه كتاب - 26/02/1374

كاغذ؛ صرفه‌جویی و بازیافت
من به مواردى برخورد كردم كه قيمت‌ها به نظرم زياد و بيش از اندازه‌اى كه امروز مقتضى است، بود. اين بدين خاطر است كه ما از لحاظ كاغذ مشكل داريم. بايد روى بازيافت، صرفه‌جويى و توليد كاغذ داخلى كار شود؛ كارى كنند كه در كاغذ، صرفه‌جويى شود. امروز با اين‌كه آدمى گاهى فكر مى‌كند كه حالا ديگر دوران "أدقّوا أقلامكم، قارعوا بين سطوركم" نيست، مى‌بينيم نه! اتفاقاً، باز هم دوران همين‌هاست. باز هم بايد قلم‌ها را ريز تراشيد، تا كاغذ كمتر مصرف شود و باز هم بايد در باب كاغذ، صرفه‌جويى كرد تا به نياز جامعه برسد. علاوه بر اين، مسأله‌ى بازيافت كاغذ و همچنين توليد كاغذ داخلى، بايد إن‌شاءالله مورد توجه قرار گيرد. بعضى از اين كارها به عهده‌ى دولت و بعضى به عهده‌ى مردم است.
مصاحبه در جريان بازديد از نمايشگاه كتاب - 26/02/1374

دلم سوخت!
چندسال پيش، قبل از مسؤوليت آقاى افتخار حسينى در دانشگاه تربيت مدرس، براى بازديد به آن‌جا رفته بودم. در آن‌جا به من شكايت كردند كه ما براى خريد كتاب، هشتاد هزار دلار پول مى‌خواهيم ولى نداريم. من واقعاً تا آن ته دلم سوخت! البته هيچ امكانى هم نداشتم كه به آنان بدهم؛ يعنى بودجه و پول و امكانات كه در دست من نبود. آمدم با دولت، با نخست‌وزير، با هركس كه مى‌توانستم، صحبت كردم و بارها آن را تكرار نمودم. هنگامى كه صحبت ارز و پول و بعضى از بذل و بخشش‌ها مى‌شد، من آن را به ياد مى‌آوردم و مى‌گفتم وقتى كه اين‌طور نيازها وجود داشته باشد، سزاوار نيست كه موارد غير اولويت‌دار را بر اين‌ها ترجيح بدهيم؛ علاوه بر اين‌كه حالا نيازها وسيع‌تر شده و بالاتر هم رفته است.
ديدار با وزير و مسؤولان وزارت فرهنگ و آموزش عالى و رؤساى دانشگاه‌هاى كشور
04/10/1369

اندكى بعد از كوتاه‌مدت
!
اگر ما امروز بودجه‌ى ارزى و يا ريالى را به كار فرهنگى متوجه مى‌كنيم، بايد توجه نماييم كه اگرچه ممكن است در كوتاه‌مدت، اين بودجه به درد كارهاى اقتصادى و گردش امور اقتصادى كشور ما نخورد، اما در اندكى بعد از كوتاه‌مدت- نه اين‌كه در بلند مدت زياد- عايدی‌اش فوراً به خود ما برمى‌گردد؛ مثل همين مسأله‌ى انتشارات و كاغذ، كه ما بايد بتوانيم كتاب و نشريه‌ى علمى و امثال اين‌ها را در اختيار داشته باشيم. بايد كاغذ را در اختيار دستگاه‌هاى فرهنگى گذاشت تا بتوانند اين كار مهم را انجام بدهند.
ديدار با اعضاى شوراى عالى انقلاب فرهنگى - 21/09/1368

جای كتاب؛ هیچ‌ چیز!
من فكر مى‌كنم اگر بتوانيم فرهنگ كتابخوانى را در كشور رايج كنيم و در كنار آن، توليد كتاب را هم خوب گسترش دهيم، بخش عمده‌اى از وظايف فرهنگى دولت جمهورى اسلامى، بدين وسيله انجام خواهد گرفت... كتاب، مقوله‌ى بسيار مهمى است. من البته به كارهاى هنرى و تصويرى، تلويزيون يا سينما يا از اين قبيل مقولات، خيلى اعتقاد دارم؛ اما كتاب، نقش و جايگاه مخصوصى دارد. جاى كتاب را هيچ چيز پر نمى‌كند و بايد كتاب را ترويج كرد.
مصاحبه‌ در بازدید از ششمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 21/02/1372

چند وظیفه بزرگ!
بى‌شك برخى از میراث مكتوب اسلامی در گوشه و كنار جهان هست كه بايد آن را شناخت و بدان دسترسى يافت. اين يكى از وظائف بزرگ همه‌ى كسانى است كه به گونه‌اى با مسأله‌ى كتاب سر و كار دارند... همگانى كردن كتاب از راه گسترش زنجيره‌ى كتابخانه‌هاى عمومى در هر گوشه و كنار كشور همراه با فراهم‌سازى زمينه‌ى لازم براى همگانى كردن كتابخوانى و معرفى كتاب‌هاى خوب و پديد آوردن نوشته‌هاى فراوان در همه‌ى موضوع‌هاى مورد نياز و مورد علاقه، وظيفه‌ى بزرگ دیگرى است كه اميد است بيش از آنچه كه تاكنون شده، به گونه‌ى پيگيرى، انجام گيرد.
پيام به مناسبت گردهمايى كتاب و كتابخانه - 21/06/1374

بالاتر از این‌ها...
سال 56 به اتفاق جمعى از دوستان بنا بود جهان‌بينى اسلامی را بنويسيم. بعد با تبعيد بنده و بعضى ديگر از دوستان به ايرانشهر، جمع تقريباً متلاشى شد؛ ليكن بنا گذاشتيم كار را انجام دهيم. از جمله‌ى افراد اين مجموعه، مرحوم شهيد باهنر بود... سال 57 كه در ايرانشهر تبعيد بودم؛ يك روز مرحوم باهنر به ديدن من آمد.

در دوره‌ى تبعيد، دنباله‌ى كارها را به ايرانشهر برده بودم تا از فراغت زمان تبعيد استفاده كنم. آقاى باهنر كه به ديدن من آمد، به‌عنوان سوغاتى، چند جلد از اين كتاب‌هاى تعليمات دينى- كه آن‌وقت تازه درآمده بود- براى من آورد. در آن موقع اين كتاب‌ها را شهيد باهنر و شهيد بهشتى(رحمةالله‌عليهما) و آقاى جلال‌الدين فارسى و امثال اين‌ها مى‌نوشتند. در حقيقت مرحوم آقاى بهشتى برنامه‌ريزى و عنوان‌بندى مى‌كرد و سپس مرحوم باهنر و آقاى فارسى تدوين مى‌كردند؛ كار عمده هم بر دوش مرحوم دكتر باهنر بود. ايشان آن كتاب‌ها را آورد و به من داد و گفت شما اين‌ها را ببينيد؛ ما سطح معارفى كه داريم به بچه‌هاى دبيرستان مى‌دهيم، اين‌هاست؛ اگر شما چيزى مى‌خواهيد بدهيد، بايد بالاتر از اين‌ها باشد. آقاى بهشتى نشسته بود و تمام محتواى ذهن خودش را كه مى‌توانست از مطالب اسلامى خارج كند، به زبان جوان‌پسند درآورده بود و در اين كتاب تعليمات دينى ريخته بود و مرحوم باهنر هم كار را ادامه داده بود؛ اين سطح كمى نيست؛ اين سطح خيلى بالايى است.
ديدار با اعضاى گروه ويژه و گروه معارف اسلامى صداى جمهورى اسلامى ايران 13/12/1370 و ديدار با علما و روحانيون استان همدان 15/04/1383

تولید و احیای كتاب‌های خوب
!
من اين‌طور تصور مى‌كنم كه بايستى توليد كتابمان به مراتب از آن مقدارى كه هست، بيشتر باشد؛ هم به معناى توليد كتاب- كه تأليف و ترجمه و اين‌طور چيزهاست- هم به معناى احياى آثار كهن و قديمى. خيلى از كتاب‌ها هست كه در قديم چاپ شده، ولى ما الان از آن‌ها هيچ نشانه‌اى نمى‌بينيم و در دست مردم نيست. اين‌ها را بايد احيا كنند؛ البته مواردى كه خوب و مناسب است... براى اين‌كه اثرى ماندنى شود، بايد خوب باشد.

آثار خوب مى‌مانند، در دل‌ها جاى مى‌گيرند و كهنه نمى‌شوند. خوب هم كه مى‌گوييم، يعنى پاسخى به يك سؤال و يك نياز باشد. خوب فقط معنايش اين نيست كه از لحاظ هنرى خوب تنظيم شده باشد و خيلى عميق باشد. ممكن است اين‌طور نباشد؛ ليكن پاسخى به يك نياز باشد؛ مهم اين است.
مصاحبه پس از بازديد از يازدهمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 05/03/1377

كمیت بالا!
بعضى از ناشران به من مى‌گفتند: ما تشكر مى‌كنيم از اين‌كه مى‌بينيم فرهنگ كتابخوانى توسعه پيدا كرده است و مردم به كتاب تمايل بيشترى نشان مى‌دهند... البته اگر ما به حدى برسيم كه مورد نظر من در اين صحبت است، بايد تعداد كتاب‌هايى كه هر بار چاپ مى‌شود، از دو هزار و پنج هزار و ده هزار به دويست هزار و سيصد هزار برسد؛ يعنى با چنين كميت بالايى بايد كتاب در جامعه پخش شود.
مصاحبه در پايان بازديد از هفتمين نمايشگاه كتاب - 20/02/1373

گستره نیازها و مسؤولیت دولت
نيازها خيلى گسترده‌تر از آن چيزى است كه انسان در وهله‌ى اول نگاه مى‌كند. شايد اگر در كشور ما فرضاً در يك موضوع هيچ كتابى وجود نداشته باشد، يا هيچ تأليف درستى نباشد، آدم حس نكند كه به اين كتاب نياز هست؛ ولى وقتى‌ كه اين كتاب مطرح مى‌شود، مى‌بينيم نه، ذهن‌ها آن را مى‌خواهند. معنايش اين است كه ما به هر فرآورده‌ى فكر و فرهنگ انسانى نياز داريم و بايستى آن را بدانيم.

البته اين حرف معنايش آن نيست كه ما در زمينه‌ى توليد و چاپ و نشر كتاب، بى‌مبالاتى كنيم. بى‌مبالاتى جايز نيست... بايستى بدانيم يك دولت، همچنان كه نسبت به بسيارى از امور مردم مسؤول است- كلّكم مسؤول عن رعيته- مسؤول وضع معيشتشان، وضع اقتصادشان، وضع سياستشان، وضع فرهنگشان، وضع تحصيلاتشان، وضع بهداشتشان؛ مسؤول وضع ذهنشان هم هست. اگر ديديم كه فرضاً در جامعه‌ى ما كتابى هست كه هنرش فقط اين است كه احساسات جنسى را در جوانان تحريك كند، اين مضر است. اين را نمى‌شود به عنوان اين‌كه يك فرآورده‌ى فرهنگى است، آزاد بگذاريم تا هركه خواست، توليد و عرضه كند؛ نه، اين بحث خواست نيست؛ مثل مواد مخدر است. مواد مخدر هم خيلى طالب دارد. خيلی‌ها هستند كه اگر شما مواد مخدر را به آن‌ها داديد، استقبال مى‌كنند و مصرف مى‌كنند؛ اما بعد كه معتاد شدند، شما را لعنت مى‌كنند! خيلی‌ها هستند كه اگر مواد مخدر را از آن‌ها بگيريد، ممكن است با شما دست به يقه هم بشوند؛ ولى بعد كه با اين كار توانستند از آن بيمارى نجات پيدا كنند، شما را دعا خواهند كرد. بنابراين، خواست، يك امر مطلق نيست؛ آن خواستى كه بر طبق مصلحت است، مطلوب است. تشخيص مصلحت هم به عهده‌ى آن كسى است كه مسؤول است.
مصاحبه پس از بازديد از يازدهمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 05/03/1377

استثنا
ما نمى‌خواهيم به مردم بگوييم شما حتماً اين كتاب را بخوانيد، آن كتاب را نخوانيد؛ نه. انواع سلايق، انواع فكرها، انواع ذهن‌ها، انواع استعدادها، بايد در مقابل خودشان ميدان بازى داشته باشند، براى اين‌كه آنچه را مى‌خواهند، بتوانند انتخاب كنند؛ اما آن چيزى كه گمراه كننده و فاسد كننده است، ما نبايد اجازه بدهيم وارد ميدان شود. اين، وظيفه‌ى ماست، وظيفه‌ى دولت است، وظيفه‌ى وزارت ارشاد است. به همين خاطر، اين استثناى مطلبى است كه من گفتم: ما بايستى فرآورده‌ى كتابى زياد داشته باشيم.
مصاحبه پس از بازديد از يازدهمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 05/03/1377

كتاب عملیاتی!
در باب نظريه‌پردازى نبايد محدوديتى وجود داشته باشد. بيشتر بايستى براى نقد و ارزيابى و جدا كردن سره از ناسره همت شود؛ اما در زمينه‌ى كار عملياتى، بايد جلو كتاب‌هاى مضر را گرفت. ما كتاب عملياتى داريم. كتاب عملياتى اين است كه عملاً يك نفر را دچار مشكل مى‌كند؛ مثل همان احساسات جنسى... اين‌جا بحث نظريه نيست. كسى كه خواند، خودش به‌طور طبيعى تحت تأثير قرار مى‌گيرد. جلو اين را بايد گرفت؛ اين اصلاً چيز قابل نقدى نيست. اين ملاك است؛ يعنى آن نوشته‌اى كه وقتى وارد بازار فرهنگ شد، مشغول عمليات مى‌شود و قابل اين نيست كه به آن جواب داده شود، مضر است و بايستى جلوش را گرفت.
مصاحبه پس از بازديد از يازدهمين نمايشگاه بين‌المللى كتاب - 05/03/1377

مزد بیشتر!
به‌نظر من، طبقه‌ى ناشر در هر بخشى از نشر و طبع، جزو مجموعه‌هاى ارزشمند جامعه محسوب مى‌شود؛ چون توليدكنندگان كتاب و ناشران آن، مهم‌ترين وسيله‌ى انتقال فرهنگ را در اختيار مردممان مى‌گذارند. در اين‌جا نبايد كسى بگويد كه ناشران به دنبال كسب درآمدند. البته اين حرف، حرف درستى است؛ ناشران دنبال كسب درآمدند. گاهى مؤلف و مترجم هم همين فكر را مى‌كنند؛ ولى اين از ارزش كار آن‌ها نمى‌كاهد... اگر كسى كه اين كار را انجام مى‌دهد، نيت مخلصانه داشته باشد و اين كار را براى اهداف عالى و الهى بكند، ارزش و مزد او مضاعف و چند برابر مى‌شود.
سخنرانی پس از بازديد از نمايشگاه كتاب در حسينيه‌ى امام خمينى(ره) - 28/02/1378

جوابی نداریم!
اگر در تجويز و ارائه‌ى دارو، بى‌توجهى كنيد و چيزى را در اختيار مشترى كتاب بگذاريد كه براى او زيانبار است، شما هم ضرر معنوى بزرگى كرده‌ايد. در نهايت، به هيچ‌وجه شانه‌ى شما و شانه‌ى ما از بار وِزر آن نوشته‌اى كه شما وقتى آن را مى‌دهيد، به زيان تمام مى‌شود، فارغ نخواهد بود. اين نكته‌اى كه ما بارها آن را تكرار مى‌كنيم، ناشى از يك منطق و ناشى از يك استدلال قوى است. اين‌طور نيست كه به خاطر احساسات، يا به خاطر تصورات زودگذر، انسان از آنچه كه در عالم نشر و طبع مى‌آيد و زيانبار است، شكوه كند؛ نه. چون ضرر آن به قدر اهميت كار تأليف و نشر و انتقال فرهنگ، بزرگ است.

وقتى كه يك اثر هنرى و يك نوشته و يك عكس، يك تأثير ويرانگر اخلاقى دارد، اين قابل پاسخگويى نيست. جلو اين كار فرهنگى را بايد گرفت؛ اين آن مميزى واجب است؛ در جنجال عليه مميزى و سانسور نبايد هدف را گم كرد... اين هيچ ربطى ندارد به اين‌كه ما با فكر آزاد موافقيم يا مخالفيم. طبيعى است كه ما با آزادی‌هايى مخالفيم؛ مگر كسى شك دارد؟ ما با بعضى از آزادی‌ها مخالفيم. ما با آزادی‌هاى جنسى مخالفيم؛ ما با آزادى گناه مخالفيم و اين كارى است كه مردم را به اين طرف سوق مى‌دهد. همين الان در كتاب‌هاى ما هست؛ كتاب‌هاى منتشر شده الان وجود دارد. اگر خوف اين نبود كه با گفتن من، نام يك اثر غلطى تكرار شود، اسمش را مى‌گفتم. كتابى كه جوانان را به‌طور واضحى، با شيوه‌هاى هنرى، به سمت گناه سوق مى‌دهد! اين يك مسأله‌ى فكرى نيست كه ما بگوييم حالا اين كتاب منتشر شود، ما هم جوابش را منتشر كنيم؛ اين جواب ندارد!
سخنرانی پس از بازديد از نمايشگاه كتاب در حسينيه‌ى امام خمينى(ره) - 28/02/1378

به اعتماد ما می‌آیند!
خطاست اگر كسى گمان كند، ما كه نسبت به مسأله‌ى مطبوعات و كتاب و نوشتن و نشر در جامعه حساسيت به‌خرج مى‌دهيم، با تفكر آزاد، با فكر آزاد و با مباحثه‌ى آزاد مخالفيم؛ نه. ما كسانى هستيم كه اولين شعارهاى اين مسائل را داده‌ايم و الحمدلله تا الآن هم دنبالش بوده‌ايم؛ اما با آزادى گناه و آزادى ويرانگرى مخالفيم. نمى‌شود اجازه داد كه نسل جوان يك كشور كه به اعتماد ما مى‌آيد كتاب را از شما مى‌خرد و مى‌گويد اين‌ها متديّن‌اند و در رأس كار هستند، از اين طريق گمراه يا فاسد شود؛ يا از اين طريق دشمن بخواهد كارى انجام دهد.
سخنرانی پس از بازديد از نمايشگاه كتاب در حسينيه‌ى امام خمينى(ره) - 28/02/1378

كتاب مقدس مهاجمان فرهنگی!
بى‌بندوبارى و فساد هم يكى از شاخه‌هاى تهاجم فرهنگى است؛ اما تهاجم فرهنگى بزرگ‌تر اين است كه در طول سال‌هاى متمادى به مغز ايرانى و باور ايرانى تزريق كردند كه تو نمى‌توانى؛ بايد دنباله‌رو غرب و اروپا باشى. نمى‌گذارند خودمان را باور كنيم.

ده‌ها سال است كه نظريات پوپر در زمينه‌هاى سياسى و اجتماعى كهنه و منسوخ شده و ده‌ها كتاب عليه نظريات او در اروپا نوشته‌اند؛ اما در سال‌هاى اخير آدم‌هايى پيدا شدند كه با ادعاى فهم فلسفى، شروع كردند به ترويج نظريات پوپر! سال‌هاى متمادى است كه نظريات حاكم بر مراكز اقتصادى دنيا منسوخ شده و حرف‌هاى جديدى به بازار آمده است؛ اما عده‌اى هنوز وقتى مى‌خواهند طراحى اقتصادى بكنند، به آن نظريات كهنه‌ى قديمى نگاه مى‌كنند! اين‌ها دو عيب دارند: يكى اين‌كه مقلدند، دوم اين‌كه از تحولات جديد بى‌خبرند؛ همان متن خارجى را كه براى آن‌ها تدريس كرده‌اند، مثل يك كتاب مقدس در سينه‌ى خود نگه داشته‌اند و امروز به جوان‌هاى ما مى‌دهند. كشور ما مهد فلسفه است، اما براى فهم فلسفه به ديگران مراجعه مى‌كنند!
سخنرانی در ديدار جوانان، اساتيد، معلمان و دانشجويان دانشگاه‌هاى استان همدان - 17/04/1383

كتاب انقلاب!
وقتى انقلاب را مثل يك كتاب باز كنيد، در درون آن، فصول و سطور معرفت وجود دارد: معرفت دينى، معرفت سياسى و معرفت اخلاقى. همه‌ى اين‌ها در ذيل كلمه‌ى انقلاب وجود دارد. در عرصه‌ى سياسى، انقلاب تازه‌ترين و جذاب‌ترين سخن را نه فقط براى ملت ايران كه براى بشريت دارد. بعضى خيال مى‌كنند اصطلاحات و تعبيرات معرفتى فراهم‌آمده در اردوگاه به اصطلاح ليبرال دمكراسى غرب كه وارد كشور مى‌شود، سوغات‌هاى جديد و حرف‌هاى تازه‌اى است كه انقلاب آن‌ها را نشنيده است و حالا بايد انقلاب و انقلابيون اين حرف‌ها را بشنوند؛ اين خطاست. انقلاب در خلأ متولد نشد. انقلاب اسلامى و اين كتاب قطور معرفتى، وقتى تدوين شد كه همه‌ى اين حرف‌ها در دنيا بود؛ هم حرف و هم تجسم و عينيتش وجود داشت.
ديدار با گروهى از اعضاى سپاه پاسداران - 24/06/1381

این كتاب افسانه نیست!
سرگذشت پاسدارى در كشور ما، يك واقعيت شبيه به افسانه است. اگر همين حالا قطعه‌هاى متفرقى از زندگى پاسداران فداكار را در كتابى جمع و به زبان‌هاى ديگر ترجمه كنند، كسانى كه در حال و هواى مسائل ايران و هشت سال جنگ تحميلى و حوادث كردستان و... نبوده‌اند، چنانچه اين كتاب را بخوانند، به احتمال زياد از هر ده نفر، هشت، نُه نفر خواهند گفت كه اين‌ها افسانه و مبالغه است؛ در حالى كه افسانه نيست؛ واقعيت است؛ اما اين واقعيت آن‌قدر برتر از سطح عادى زندگى مردم مادى است كه براى بشر امروز به آسانى قابل باور نيست.
سخنرانى در ديدار با فرماندهان و جمعى از اعضاى سپاه پاسداران انقلاب - 18/11/1370

 

حمید داودآبادی ............................ :

نمی دام اسم این را چه خواهید گذاشت و برداشت تان چیست. فقط یکی از هزاران را برایتان می نویسم.
این خاطره کوتاه، مربوط به تابستان 1361 و عملیات رمضان است. داستان عشقی نیست. لیلی و مجنون هم در کار نیستند!
من بودم و مصطفی. فقط……… "مصطفی کاظم زاده"، یکی دو ماه بعد، مهر 1361 با چشمانی کاملا باز، در منطقه سومار وقتی پرید و رفت، مرا با کوهی از غم جان سوز تنها گذاشت؛ که هنوز داغش التیام نیافته. این روزها بد جوری دلم هوایش را کرده.
به امید خدا، اگر توفیقی شد کتاب جدیدم را منتشر کنم، همه این خاطرات را آن جا خواهید خواند.
بخصوص دوستی و جدایی من و مصطفی را.
فعلا این بخش کوتاه را داشته باشید تا با دوستی های عاشقانه زمان جنگ بیشتر آشنا شوید تا دریابید امروز کوچه های دل تنگی را به کدامین امید می گردیم و دل ما تنگ چی و کیست!

هنگام سحر، کنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم. در این فکر بودم که خبر رفتن دوباره ام به جبهه را بدهم. هنوز دومین لقمه را در دهان نگذاشته بودم که رادیو دعای سحر را قطع کرد و مارش مهیج عملیات پخش کرد. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. تحمل شنیدنش را نداشتم. مادرم از برق چشمانم متوجه شد و گفت:
- حالا که جنگ تموم نشده ... ‌سحریت رو بخور. نترس می‌رسی ... تا تو نری، جنگ رو تموم نمی‌کنن.
لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفی از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی می‌وزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آن قدر پکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمی‌کرد، ولی می‌دانستم از درون می‌سوزد. به چهارراه سی‌متری نارمک که رسیدیم، سعی کرد به بهانه‌ی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالی که دستم را فشار می‌داد، بریده بریده در حالی که بغض از میان کلماتش فوران می کرد، گفت:
- ولی حمید ... درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر می‌کنی با هم بریم؟
هیچ توجیهی نداشتم. راست می‌گفت، اما من که نمی‌توانستم صبر کنم تا اواخر شهریور که امتحانات تجدیدی او تمام شود. وقتی سرکوچه‌شان می‌خواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. گفتن فایده نداشت، با هم تا دم خانه‌ی ما رفتیم. هنوز بغضش نترکیده بود و انتظار جواب می‌کشید. در را که بستم، لحظه‌ای به دیوار تکیه دادم. می‌دانستم چه می‌کشد.
همه‌ی اهل خانه خواب بودند. یک راست رفتم طبقه‌ی بالا. لباس زیر، سوزن نخ، قرآن و رساله‌ی احکام جیبی، پیراهن نظامی، ناخن‌گیر، حوله، دوربین، عکاسی 126 به همراه چند حلقه فیلم و چند تایی عکس چسبی امام، همه را توی ساک جا دادم. حال خوابیدن نداشتم. الکی با وسایل ور رفتم. چند بار ساک را خالی کردم و دوباره چیدم. زمان خیلی سخت می‌گذشت.
صدای کوبیده شدن در، از خواب بیدارم کرد. مادرم بود که ملایم بر در می‌کوبید. فهمیدم وقت سحری است. پایین رفتم و داخل آشپزخانه، دور سفره‌ی کوچک، در حالی که به رادیو چسبیده بودم، نشستم. پدرم با ولع خاصی به سیگار پک می‌زد. معلوم بود دارد همه‌ی عصبیتش را با دود سیگار غورت می دهد.
با اذان صبح به طرف مسجد راه افتادم. نماز جماعت که تمام شد، منتظر تعقیبات نشدم، به گوشه‌ای رفتم و به دیوار تکیه دادم. آن قسمت از مسجد مختص من یکی شده بود؛ گاهی که دیر می‌رسیدم، هر کس آن جا نشسته بود خودش به زبان خوش بلند می شد، وگرنه مجبور می شدم با خواهش و تمنا بلندش کنم.
علی گفت: "قرار شد محمود ‌داداش حسین با ماشین ما رو برسونه لانه."
قرار را برای ساعت 7 صبح گذاشتیم و از مسجد خارج شدیم. ساعت شش و نیم صبح بود. با این که خانه‌ی حسین چسبیده به خانه‌ی ما بود، باز دل دل می کردم. انگار می‌ترسیدم آنها بروند و من جا بمانم. انتظار بدجوری عذابم می‌داد. با خود گفتم: "کاش می‌شد شیشه‌ی ساعت رو شکست و با دست زمان رو جلو کشید."
به داخل حیاط که رفتم، احساس عجیبی بهم دست داد. در را که باز کردم، چشمم به پیکان قرمز رنگ محمود افتاد. سرم را که برگرداندم، مصطفی را دیدم که روی پله‌ی جلوی خانه نشسته بود. با تعجب گفتم: - ای بابا، تو این جا چیکار می‌کنی؟ نکنه از دیشب همین جا خوابیدی، هان؟
آرام بلند شد و سلام کرد. دستش را که آورد جلو، با صدایی لرزان گفت: "حمید اگه می‌تونی نرو، دلم خیلی شور می‌زنه."
لبخندی زدم و گفتم: "مگه چیزی شده که دلت شور می زنه؟ تازه، جنگ همینه دیگه، تفریح که نمی‌رم."
جلوتر که آمد، زل زد توی چشمانم و گفت:
- دیشب خواب دیدم یه وانت تویوتا اومد توی خیابون وصال که عقبش دو نفر دراز کشیده بودند. جلو که رفتم، دیدم یکی از اونا تویی که تیر خورده بود به رون پات و خون همه جات رو گرفته بود.
مثل همیشه در برابر این گونه خواب ها، قهقهه زدم و گفتم: "خیرباشه ان شاالله ... خدا کنه خوابت درست باشه ولی تیر بخوره توی سرم نه پام، تا از دست تو یکی راحت بشم."

جلوی لانه‌ی جاسوسی غلغله بود. ورودی اعزام نیرو در قسمت شمال لانه قرار داشت. بعضی از مادر و پدرها برای خداحافظی آمده بودند. مادری کیسه‌ی پر از میوه را به زور در ساک پسرش جا می‌داد. پدرها خیلی خودشان را نگه داشته بودند. پدر من هم همین طور بود. تا به حال گریه‌اش را ندیده‌ام. فقط هنگامی که در خرمشهر مجروح شدم، در اولین لحظه‌ی ملاقات مان توانستم از سرخی چشمانم بفهمم که سیر گریه کرده است.
با محمود خداحافظی کردیم که برود. حسین، رضا و علی با مصطفی هم خداحافظی کردند. می‌دانستم منتظر فرصت است. همه‌ی بچه‌های محل، آنهایی که اهل جبهه بودند رفته بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم. با رفتن ما، مصطفی بد جوری تنها می‌شد. حالش گرفته بود. دلم به حالش سوخت. درد ماندن را آن جا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم، مکث کرد. دست های مان که در هم گره خورد، سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم. او هم خندید، اما سرد. به دنبال شوخی‌ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم؛ ناگهان از دهانم پرید:
- آقا مصطفی ... با اجازتون این دفعه دیگه شهید می شم.
آمدم ابرو را درست کنم، چشم را کور کردم! مصطفی گفت: - حمید ... توی چشمای من نگاه کن ...
زل زدم توی چشمانش. اشک محاصره‌شان کرده بود. خورشید به صورت نقطه‌ای سفید و نورانی در سیاهی چشمانش برق می‌زد. لبانش می‌لرزید؛ همین طور چانه‌اش. وای اگر بغضش می‌ترکید چه صدایی داشت. با نگاهش می‌خواست فحشم بدهد که چرا این حرف را زده‌ام. لبخند تلخی زد که همه‌ی چهره‌اش با او همراه شد و گفت:
- حالا که داری می‌ری، ولی بهت بگم ... تو صبح جمعه میایی تهران.
با تعجب گفتم: "مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه ‌است، اون وقت تو می‌گی جمعه میام تهران؟"
نگاهش را در چشمان من زل کرد و گفت: "حمید جون، تو رو خدا هر طوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه امتحانای من تموم می شه، بیایی تا با هم بریم جبهه."
با تعجب گفتم: "ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمی گردم. تازه اگه شهید نشم؛ اون وقت چه جوری پونزدهم شهریور بیام تو رو با خودم ببرم جبهه؟"
بر خلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت:
- تو جمعه برمی گردی، صبر کن می بینیم.
وقتی سعی کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم: "خواب دیدی خیر باشه."
چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد. از نگاه هایش می ترسیدم. هم می ترسیدم، هم حساب می بردم. از قاطع گفتنش که تا جمعه برمی گردی تهران، بر خود ترسیدم.
چند وقتی بود که افکار همدیگر را می خواندیم. من خیلی ضعیف بودم، ولی او به سادگی، هر آن چه در ذهن داشتم، جلویم می گفت. همین چند وقت پیش، وقتی در خانه‌ی ما نشسته بودیم، نگاهش را که به چشمانم دوخت، با خنده گفت:
- الان می خوای بری مسجد پهلوی داود و بهش بگی ...
رنگم پرید. هر آن چه را می خواستم بگویم، گفت. کم می آوردم و زبانم بند می آمد.
الان هم چشمانش درست همان حالت را داشتند. پشت سرم، نگاه اشک آلودش را احساس می کردم. وارد لانه جاسوسی که شدم، هنوز نگاه‌های مان به هم بود تا این که در بزرگ آهنی با قژه‌ای پشت سرمان بسته شد و همچون تیغه‌ای تیز، نگاه ما را برید.
ساعتی بعد لباس نظامی و پوتین را تحویل‌مان دادند. برای استراحت به خوابگاه کنار محوطه رفتیم و روی تخت سربازی دراز کشیدیم. خوابم نمی‌برد. بوی بد پتوهای سیاه از یک طرف و فکر این که مصطفی چه می‌کند، از طرف دیگر مانع خوابم می‌شدند. کلافه شده بودم احساس می‌کردم رگه‌ای از درد می‌خواهد وارد کله‌ام شود. خواب‌های آشفته می‌دیدم. چشمان مصطفی در آخرین لحظات مقابل نظرم بود. از حرفم پشیمان شدم. دوست داشتم بروم بهش بگویم:
- غلط کردم ... فقط خواستم یه شوخی کرده باشم ...
.......
ساعت نزدیک یازده شب عید فطر بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتی از خاکریز نزدیک شد تا از آن بگذرد. دشمن، از سه طرف راست، چپ و مقابل با ضد هوایی های چهار لول "شلیکا" و تیربار سنگین "دوشکا" ستونی را که از خاکریز می گذشت و وارد دشت روبه رو می شد، زیر آتش گرفته بود. شدت رگبار ضد هوایی ها خیلی زیاد بود. ناگهان سرمایی وجودم را به لرزه واداشت. نمی‌دانم چرا در مواقع اضطراب و هراس، احساس می‌کردم دست شویی دارم! خیلی سعی کردم بر این احساسم که فکر می کردم از ترس باشد، غلبه کنم. ولی دست شویی بد جوری فشار می آورد. با خودم گفتم: "اگه بخوام برم خود رو تخلیه کنم، همه می گن از ترس شاشش گرفته."
هر کاری کردم، نشد خودم را نگه دارم. گفتم: "به درک. هر چی می خوان بگن، از این بهتره که وسط عملیات خودم رو خیس کنم."
به کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته و در حال راحت کردن بودند! به داخل ستون که برگشتم، سعی کردم زانوهایم را بر زمین بگذارم تا از لرزش شان جلوگیری کنم.
سرخی گلوله‌هایی که از بالای خاکریز می‌گذشتند، یک آن صورت ها را سرخ می‌کردند؛ وحشت به یک باره بر دلم چنگ انداخت. سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. بی توجه به شدت آتش، خودم را به سینه ‌کش خاکریز چسباندم تا از گلوله هایی که احتمال داشت رو به پایین کمانه کنند، در امان باشم.
فرماندهان گردان و گروهان در کنار قسمت کوتاه شده‌ی خاکریز نشسته بودند و تا مقداری آتش دشمن سبک می‌شد، نیروها را به آن طرف عبور می‌دادند. به نزدیکی‌شان که رسیدم، ضربان قلبم تند‌تر شد. گلوله‌ها با وزوزی تند، خاک را به هوا می‌پراکندند. نگاهم به گلوله‌های آتشین رسام بود که از بالای سرمان می‌گذشتند. همچون دسته‌ای پرستو در یک صف اما مرگبار. با خود فکر کردم چه گلوله‌ای قسمت من می‌شود؟ دوشکا، شلیکا، گیرینوف؟ با خود گفتم: "اصلا من شانس ندارم. تا حالا ساکت بود، ولی به من که رسید همه‌ی تیرها سرشان را کج کردند این طرف."
فرمانده کنار بریدگی کوچک خاکریز، چندک نشسته بود و یک آن با دست، ضربه‌ی کوچکی به پشت نیرویی که جلویش بود، می زد و آرام می گفت:
- برو.
به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از غوطه در افکار در هم و بر هم بازداشت. فرمانده‌ی گردان بود؛ داد زد: - برو!
چقدر این کلمه کوتاه، عملش سخت بود. ظاهرا حجم آتش سبک تر شده بود. "یا علی" گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم. تا به پایین برسم، با همه‌ی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم. به پایین که رسیدم، متوجه شدم خاکریز دیگری رو به رویم قرار دارد که باید از آن هم بگذرم. دیگر کسی کنار آن ننشسته بود. بی هیچ تأملی از خاکریز دوم هم گذشتم و شروع کردم به دویدن دنبال نفر جلویی. گلوله‌ها وز وز کنان مثل تگرگ آتش در اطراف مان بر زمین می‌خوردند. بیابان رو به رو یک پارچه سرخ شده بود و آتش. نگاهی هراسان به دشت انداختم. با خود گفتم: "اگر یک تکه چوب بگذارند وسط دشت، تا صبح خرد و خمیر می‌شود."
لحظه‌ای ایستادم. کسی پشت سرم نبود. گلوله همچنان می‌بارید. از همه بدتر تیرباری بود که از روی به رو ولی چسبیده به خاکریز، تیراندازی می‌کرد. گلوله‌های سرخ رو در روی مان می‌آمدند.
رویم را برگردانم که بدوم . سنگینی تجهیزات در همان قدم‌های اول نفسم را گرفت. تکانی به خودم دادم تا کوله پشتی را که آویزان شده بود، بالا بکشم. دو گلوله‌ی آر.پی.جی را که در دستم بودند، جلوی سینه میان بند حمایل قرار دادم و شروع کردم به دویدن. ناگهان رگبار سرخی در سطح زمین به طرفم آمد. سعی کردم بی‌توجه به آن بدوم. چند گلوله‌ی رسام از میان پاهایم گذشته و در پشتم بر زمین خوردند. از ترس، گرمایی در لای پاهای خود احساس کردم! با دیدن آن صحنه، پا را گذاشتم به دو. هنوز چند قدمی ندویده بودم که متوجه‌ی رگبار سرخ تیربار گیرینوفی شدم که به طور افقی رویم شلیک کرد. گلوله های رسام را دیدم که از سمت راست به طرفم آمدند که یکی از آنها از من عبور کرد. ناگهان دردی در پایم احساس کردم و با ضربه‌ی سختی به پهلو افتادم. لحظه‌ی اول گیج ماندم که چی شده. سعی کردم بلند شوم. درد کمی همراه با سوزش احساس کردم. فکر کردم پایم پیچ خورده است. کشان کشان خودم را به پشت کپه‌ی خاکی که از حرکت بولدوزر ایجاد شده بود، کشاندم و پناه گرفتم. گلوله‌های سرخ همچنان می‌باریدند. مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپه‌ی خاک پنهان کنم.
درهمان حال دراز کش، کوله‌ پشتی و تجهیزات را از خود باز کردم، بلند شدم و با وجود رگبار شدیدی که به طرفم می آمد، شروع کردم لنگ لنگان دویدن. به اولین خاکریز که رسیدم، صبر کردم آتش تیربار پشت سرم سبک تر شود. بلافاصله به آن سوی خاکریز پریدم. ناگهان چشمم افتاد به فرمانده‌ی گردان که کنار دو بیسیم‌چی نشسته بود. با پرید ن من، او که فکر کرد بود نیروی عراقی هستم، اسلحه‌اش را برداشت تا به طرفم تیراندازی کند. ترس سراپای وجودم را گرفت. داد زدم:
- نزن نزن ... خودی‌ هستم ...
وقتی فهمید مجروح شده‌ام، گفت بروم عقب.
از خاکریز دوم که پریدم آن طرف، بچه‌هایی که می‌خواستند از آن بگذرند، جا خوردند. خودم را به آمبولانس گل مالی شده‌ای که آن طرف‌تر ایستاده بود رساندم. امداد گران پیدای شان نبود. ظاهرا اولین مجروح عملیات آن شب بودم. دادم زدم:
- امدادگر ... امدادگر ...
سر نیزه را کشیدم و شروع کردم به پاره کردن شلوار. هر چه چشم انداختم جای زخم را پیدا نکردم یکی از امدادگرها با چراغ قوه روی پایم را جست وجو کرد. یک آن ترسیدم که نکند پایم پیچ خورده و یا تکه‌ی سنگی به پایم اصابت کرده، آن وقت پاک ضایع می‌شوم وخجالت زده. ناگهان روی ران پای راست، چشمم به سوراخی کوچک افتاد که خون آرام آرام بیرون می‌زد. سوراخی دیگر نیز در پشت پایم بود. گلوله از پشت پا خارج شده بود.
در حالی که درازکش بودم تا پایم را باندپیچی کنند، نگاهم به آمبولانس‌هایی افتاد که از خاکریز می‌گذشتند و همراه با نیروهای پیاده از کنار خاکریز جلو می‌رفتند. ظاهرا آن شب قرار بود آمبولانس ها از آن طرف خاکریز، موازی با ستون نیروها، به طرف جلو حرکت کنند. ناگهان یکی از آنها هدف تیر مستقیم تانکی قرار گرفت و منهدم شد. لحظه‌ای نگذشته بود که لودری بقایای آن را به کناری انداخت و راه را برای گذر آمبولانسی دیگر هموار کرد. صحنه‌ی عجیبی بود عجیب و حیرت ‌انگیز. شعله‌های آتش آمبولانس منهدم شده، منطقه را سرخ کرده بود و نیروها همچنان جلو می‌رفتند.
سوار بر آمبولانس به طرف عقب حرکت کردیم. شعله‌های آتش در آن سوی خط، در سینه‌ی مواضع دشمن، حکایت از انهدام تانک‌ها داشت. از آن جا یک راست به بیمارستان "جندی ‌شاپور" اهواز رفتیم. در بیمارستان به لحاظ این که اولین مجروحی بودم که به آن جا آورده می‌شد، دکترها و پرستارها - که در آماده باش بودند - سراسیمه به طرف آمبولانس دویدند. در حالی که به مجروحین رسیدگی می کردند، از وضعیت عملیات می پرسیدند. شب را آن جا بستری شدم. تا صبح بر تعداد مجروحین افزوده می‌شد.
صبح روز جمعه اول مرداد ماه، به خواست خودم، برگه‌ی ترخیص، یک دست لباس شخصی و یک جفت عصا از بیمارستان تحویل گرفتم. اول به خانه زنگ زدم که وقتی به مادرم گفتم که باز مجروح شده ام، خنده اش گرفت و پرسید کجا هستم که بیایند دنبالم، گفتم:
- لازم نیست چون حالم زیاد بد نیست و خودم میام.
 ساعتی بعد به ترمینال رفتم و با اتوبوس خود را به تهران رساندم. 
اولین کاری که کردم، رفتم دم خانه‌ی مصطفی که خواهرش گفت به کرج رفته است. از او خواستم تا با او تماس بگیرد و بگوید که حمید تیر خورده و به تهران آمده است.
غروب جمعه، هنگامی که عصا در زیر بغل داشتم، به همراه نادر محمدی از مسجد "جعفریه" به طرف خانه بر می‌گشتم که در خیابان با مصطفی روبه رو شدم. پس از روبوسی و احوال پرسی، با نگاهی که حال و روز اعزام را داشت، وراندازم کرد. نگاهی به عصاهای آلومینیومی که خودم را روی آنها ول کرده بودم، انداخت و گفت:
- خودتی حمید؟
که خندیدم و گفتم: نه."
وقتی پرسید: "کی اومدی تهران؟"
گفتم: "امروز صبح."
دستی به شانه‌ام زد و گفت: - دیدی بهت گفتم تو جمعه میایی تهران!
وقتی پرسیدم: - جون حمید، از کجا می دونستی من امروز میام تهران؟
فقط خندید و گفت: - اگه بقیه اش رو بگم که بی مزه می شه.
و ادامه داد: - وقتی اومدم خونه، خواهرم گفت که یکی از دوستات که عصا دستش بود، اومد در خونه و گفت که بهت بگم اون توی عملیات زخمی شده و اومده. اسمت رو یادش رفته بود. همین که گفت یه کم توپول بود، فهمیدم خودتی.
تنها که شدیم، از او پرسیدم: "مصطفی، یه چیز می گم راستش رو بگو."
- به روی چشم. شما بپرسید.
- وقتی با من خداحافظی کردی و در رو بستند، چیکار کردی؟
نخواست بگوید. ولی وقتی گفتم: "ببین، قرارمون این نبود ها. باید همه چیز رو به همدیگه بگیم."
گفت: "خب آخه چیزه، راستش خیلی حالم رو گرفتی. مخصوصا این که گفتی شهید می شی. حتی به حرف خودم که بهت گفتم تا جمعه برمی گردی، شک کردم. جلوی آقا محمود خیلی خودم رو نگه داشتم. داشتم داغون می شدم تا رسیدم خونه. یه راست رفتم تو اتاق کوچیکه‌ی خودم و زدم زیر گریه. از همه شاکی بودم. از تو، حتی از پدر و مادرم. شوخی نبود که، همه رفته بودند و فقط من مونده بودم. همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه فرق من با شماها چیه؟ اخلاقم خیلی بد شده بود. اصلا حوصله‌ی هیچ کس رو نداشتم. حتی به مامان و بابام هم گیر دادم که چرا اجازه نمی دن من برم جبهه. مگه من چی هستم؟"
نتوانستم خودم را کنترل کنم. می دانستم الان است که سیل اشک از دیدگانش جاری شود. سریع بغلش کردم و زودتر از او، صورتش را غرق بوسه کردم و زدم زیر گریه.
چقدر برایم دل نشین شده بود. آن قدر در کنارش احساس آرامش می کردم و دلم از ندیدنش تنگ می شد که حتی هنگام دوری از خانواده‌ی خودم، این قدر احساس کمبود و دل تنگی برای کسی نداشتم. با خودم می گفتم:
- شاید این چند وقته خیلی احساسی شده ام! بیشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. علیرغم مخالفت‌های خانواده، عصا را کنار انداخته و همراه حسین راه منطقه را در پیش گرفتم. دو هفته بعد وقتی دیدم خبری نیست، برگشتم تهران. در تهران، کسی که از همه بیشتر انتظارم را می کشید، مصطفی بود. داشت بال درمی آورد. مثل پروانه دورم می چرخید و می گفت: "آقا حمید، دیگه این دفعه رو باید با هم بریم."
من هم مثل همیشه، با تکه های بی مزه‌ی خود، اذیتش می کردم. اصلا اذیت کردن مصطفی، حال می داد. وقتی اخم هایش در هم می رفت، تا می گفتم:
- خب باشه بابا، شوخی کردم.
می پرید و ماچ جانانه ای از گونه هایم می گرفت.
اولین کاری که کردم، وصیت نامه را که برایش فرستاده بودم، گرفتم. وقتی در طبقه‌ی بالای خانه مان نشسته بودیم و از اوضاع و احوال جبهه پرسید، گفتم:
- مصطفی، می خوای وصیت نامه ام رو برات بخونم؟
- آره آره.
وصیت نامه را خواندم و به دنبال آن، نواری را که به عنوان وصیت پر کرده بودم، گذاشتم داخل ضبط صوت. او روی زمین دراز کشیده، دست هایش را روی متکا، گذاشته بود زیر چانه اش، چشمانش را به گل های قالی دوخته بود و به وصیت نامه‌ی شفاهی من گوش می داد.
وقتی نوار تمام شد، گفتم:
- چطور بود؟
که نتوانست جلوی اشکش را بگیرد.

پرید طرفم و میان گریه، گفت: - نه حمید جون، تو شهید نمی شی ...
ولی من که تازه از اذیت کردنش خوشم آمده بود، گفتم. - نخیر. بنده شهید می شم. اصلا ببینم، اگه من شهید بشم، تو چیکار می کنی؟
- تو رو خدا حمید از این شوخی ها با من نکن.

معصومیت و پاکی، از چشمانش جاری بود و صداقت از لبانش می بارید.

همراه با رباعیات جلیل صفربیگی

۱

يك عمر تو زخم هاي ما را بستي

هر روز كشيدي به سر ما دستي

شعبان كه به نيمه مي رسد آقا جان!

ما تازه به يادمان مي آيد هستي!

 

۲

 

هم چاه سر راه تو بايد بكنيم

هم اينكه از انتظار تو دم بزنيم

اين نامه ي چندم است كه مي خواني

داريم ركورد كوفه را مي شكنيم

 

۳

 

هر چند كه خسته ايم از اين حال نيا!

شرمنده! اگر ندارد اشكال نيا!

ما خط تمام نامه هامان كوفي است

آقاي گلم زبان من لال نيا!

 

۴

 

سر تا سر جان ما پر از تب نشده

چون جام جنون ما لبالب نشده

ما منتظريم ماه كامل بشود

دور قمري چهارده شب نشده

 

۵

 

هر چند كه بيمار تو هستيم همه

ديوانه ي ديدار تو هستيم همه

بين خودمان بماند آقا عمري است

انگار طلب كار تو هستيم همه

 

۶

 

هر روز به ما اگر كه سر هم بزني

بر ريشه ي خواب ما تبر هم بزني

آقا تو كه خوب مي شناسي ما را

زنگ در خانه را اگر هم بزني...

 

۷

 

از مزرعه هاي كوچك بعضي ها

برچيده شود مترسك بعضي ها

آقا خودمانيم چه كيفي دارد

وقتي بزني به برجك بعضي ها

 

۸

 

اين مرد كه در ره است بايد او را...

مي ترسم اگر سر زده آيد او را...

از هر كه سراغ او گرفتم ديدم

در شهر كسي نمي شناسد او را

 

۹

 

اي قبله ي ابرهاي بار آور تو!

دريا به نماز ايستاده در تو

باران كه گرفته است تسبيح به دست

دارد صلوات مي فرستد بر تو

همراه با رباعیات زیبای جلیل صفربیگی

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع

۱

فریاد حسین را شنیدیم همه

از کوفه به سوی او دویدیم همه

رفتیم به کربلا ولی برگشتیم

از شمر امان نامه خریدیم همه

2

سجاده به دوش ها همه آمده اند

آن حلقه به گوش ها همه آمده اند

ذی الحجه و مکه و محرم نزدیک

شمشیر فروش ها همه آمده اند

3

انگار تمام شهر تسخیر شده

بنگاه فروش غل و زنجیر شده

از چارطرف حرمله ها آمده اند

بازار پر از نیزه و شمشیر شده

 

4

آن روح زلال و صیقلی زینب بود

آیینه ی غیرت علی زینب بود

هر چند امام و مقتدا بود حسین

پیغمبر کربلا ولی زینب بود

5

هم یاور و خواهر برادر هایش

هم بود برادر برادر هایش

یک عمر برای پدرش مادر بود

حالا شده مادر برادرهایش

6

ان روز حسین یک صدا زینب بود

آیینه ی غیرت خدا زینب بود

زینب زینب زینب زینب زینب

آن روز تمام کربلا زینب بود

7

دستان بریده نعش بی سر دجله

تنها و غریب و بی برادر دجله

یک سوی حسین و سوی دیگر عباس

یک چشم فرات و چشم دیگر دجله

8

هر چند کلاس درس او یک واحه ست

راهی که به آنجا نرسد بی راهه ست

پیران همه طفل مکتب او هستند

این پیر طریقتی که خود شش ماهه ست

9

افتاد تب هلاک توی سرتان

یک آتش سهمناک توی سرتان

لب های رقیه از عطش خشک شده

ای این همه آب!خاک توی سرتان

10

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است

دریا به خروش آمده و توفان است

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

زنجیر زن دسته ی ما باران است

11

در سوگ تو سنگ می زند بر سینه

گل با دل تنگ می زند بر سینه

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

باران چه قشنگ می زند بر سینه

12

با اذن تو تیر پر به سوی تو گرفت

جا در سر و پیشانی و روی تو گرفت

وقتی که برید حنجرت را خنجر

صد بار اجازه از گلوی تو گرفت

13

بنویس که با شتاب باید برسد

فورن ببرش جواب باید برسد

لبهای رقیه از عطش خشک شده

این نامه به دست آب باید برسد

14

"والصبح" قسم به شام جان کاه تو بود

"والیل "قسم به روز اگاه تو بود

هفتاد و دو تکه شد تن آینه ات

"والشمس" قسم به صورت ماه تو بود

15

مردانه به قلب آن همه تیر زدی

با زخم چه طعنه ها به شمشیر زدی

بر هر چه که هست در نماز آخر

یک مرتبه هفتاد و دو تکبیر زدی

16

چرخید خداوند به دور سر تو

زد بوسه به پاره پاره ی پیکر تو

والله که کشتی نجات همه است

گهواره ی کوچک علی اصغر تو

 

17

بین تو و او عشق فقط نصف شده

چون موی به موی و خط به خط نصف شده

شق القمری که کرده بودی این است

این ماه که با تو از وسط نصف شده

 

۱۸

یا من هو اسمه دوا یا عباس!

یا من هو ذکره شفا یا عباس

نگذار خدا نکرده کافر بشوم

عباس خداست یا خدا...یا عباس

۱۹

افتاد در آغوش زمین سرو تنت

پیچید میان دشت عطر بدنت

تسبیح تو را ماه به گردن انداخت

سجاده ی آفتاب شد پیرهنت

۲۰

آن روز چقدر با صفا خواند نماز

انگار که با خود خدا خواند نماز

یک بار دگر قبله عوض شد آن روز

چون کعبه به سمت کربلا خواند نماز

۲۱

چون رود رها شدی رها و سرمست

دریا نم نم به موج هایت پیوست

باران دارد به سمت تو می آید

هر قطره گرفته است چتری در دست

 

زیارت از دیدگاه آیت الله بهجت رحمت الله علیه

مرحوم آيت‌الله بهجت درباره زيارت ائمه معصومين به‌خصوص ويژگي‌هاي امام رضا (ع) مي‌گويد: زيارت شما قلبي باشد. در موقع ورود، اذن دخول بخواهيد، اگر حال داشتيد به حرم برويد. هنگامي كه از حضرت رضا (ع) اذن دخول مي‌طلبيد و مي‌گوييد: «أأدخل يا حجةالله: اي حجت خدا! آيا وارد شوم؟»اين عالم رباني در ادامه گفتار خود با بيان اينكه پس از طلب اجازه ورود به قلب خود مراجعه كنيد، مي‌گويد: تحولي در آن به وجود آمده و تغيير يافته است يا نه؟ اگر تغيير حال و تحول در شما بود، حضرت به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سيدالشهداء (ع) گريه است، اگر اشك آمد امام حسين (ع) اذن دخول داده‌اند و وارد شويد. وي افزود: اگر حال داشتيد، به حرم وارد شويد. اگر هيچ تغييري در دل شما به وجود نيامد و ديديد حالتان مساعد نيست، بهتر است به كار مستحبي ديگري بپردازيد. سه روز، روزه بگيريد و غسل كنيد و بعد به حرم برويد و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهيد. آيت‌الله بهجت با بيان اينكه زيارت امام رضا (ع) از زيارت امام حسين (ع) بالاتر است، گفت: بسياري از مسلمانان به زيارت امام حسين (ع) مي‌روند، اما تنها شيعيان اثني‌عشري به زيارت حضرت امام رضا (ع) مي‌آيند. بسياري از حضرت رضا (ع) سئوال كردند و خواستند و جواب شنيدند، در نجف، در كربلا، در مشهد مقدس، كسي مادرش را به كول مي‌گرفت و به حرم مي‌برد، چيزهاي عجيبي را مي‌ديد. وي در خصوص شفا گرفتن از امام رضا (ع) گفت: يكي از معاودين عراقي، غده‎اي داشت و مي‎بايستي مورد عمل جراحي قرار مي‌گرفت. خطرناك بود، از آقا امام رضا (ع) خواست او را شفا بدهد. شب، حضرت معصومه (س) را در خواب ديد كه به وي فرمود: «غده خوب مي‌شود. احتياج به عمل ندارد»، ارتباط خواهر و برادر را ببينيد كه شخص از برادر حاجت خواسته، خواهر جوابش را داده است. اين عالم رباني، همه زيارتنامه‎ها را مورد تأييد مي‌خواند و به خواندن زيارت جامعه كبيره سفارش كرده و مي‌گويد: زيارت امين‌الله مهم است. با زبان قلب خود بخوانيد. لازم نيست حوائج خود را در محضر امام (ع) بشمريد. حضرت خود مي‎دانند. در دعاها مبالغه نكنيد! زيارت قلبي باشد. امام رضا (ع) به كسي فرمودند: «از بعضي گريه‎ها ناراحت هستم».آيت‌الله بهجت به حادثه بمب‌گذاري در حرم مطهر حضرت رضا (ع) اشاره كرد و افزود: پس از اين حادثه، امام رضا به خواب كسي آمدند و در سئوال آن شخص كه از حضرت پرسيد «در آن زمان شما كجا بوديد؟» فرمودند: «كربلا بودم». اين جمله دو معني دارد: معني اول اينكه حضرت رضا (ع) آن روز به كربلا رفته بودند. معني دوم يعني اين حادثه در كربلا هم تكرار شده است. دشمنان به صحن امام حسين (ع) ريختند و ضريح را خراب كردند و در آنجا آتش روشن كردند! وي در ادامه به برخي ديگر از كرامات حضرت رضا (ع) اشاره كرد و گفت: كسي در رؤيا ديد كه به حرم حضرت رضا (ع) مشرف شده است و متوجه شد كه گنبد حرم شكافته شد و حضرت عيسي و حضرت مريم از آنجا وارد حرم شدند. تختي گذاشتند و آن دو بر آن نشستند و حضرت رضا (ع) را زيارت كردند. اين عالم رباني ادامه داد: روز بعد آن شخص در بيداري به حرم مشرف شد. ناگهان متوجه شد حرم كاملاً خلوت است. حضرت عيسي و حضرت مريم از گنبد وارد حرم شدند و بر تختي نشستند و حضرت رضا (ع) را زيارت كردند. زيارتنامه مي‌خواندند. همين زيارتنامه معمولي را مي‌خواندند! پس از خواندن زيارتنامه از همان بالاي گنبد برگشتند. دوباره وضع عادي شد و قيل و قال شروع شد. حال آيا حضرت رضا (ع) وفات كرده است؟آيت‌الله بهجت در پايان تصريح كرد: عمل كنيم به هرچه مي‌دانيم. احتياط كنيم در آنچه خوب نمي‌دانيم. با عصاي احتياط حركت كنيم.